وبلاگ من وبلاگ من .

وبلاگ من

زندگينامه و بيوگرافي شيخ بهايي

شيخ بهايي

شيخ بهايي

 

شيخ بهاء الدين ؛ محمدبن حسين عاملي معروف بــه شيخ بهايي دانشمند بنام دوره صفويه است. اصل وي از جبل عامل شام بود. بهاء الدين محمد ده ساله بود كــه پدرش عزالدين حسين عاملي از بزرگان علماي شام بسوي ايران رهسپار گرديد و چــون بــه قزوين رسيدند و آن شهر را مركز دانشمندان شيعه يافتند؛ در آن سكني گزيدند و بهاءالدين بــه شاگردي پدر و ديگر دانشمندان آن عصر مشغول گرديد.

 

زندگينامه شيخ بهايي

 

زندگينامه شيخ بهايي

 

مرگ ايــن عارف بزرگ و دانشمند را بــه سال ۱۰۳۰ و يــا ۱۰۳۱ هجري در پايان هشتاد و هفتمين سال حياتش ذكر كرده اند.وي در شهر اصفهان روي در نقاب خاك كشيد و مريدان پيكر او را بــا شكوهي كــه شايسته شان او بود ؛ بــه مشهد بردند و در جوار حرم هشتمين امام شيعيان بــه خاك سپردند.

شيخ بهايي مردي بود كــه از تظاهر و فخر فروشي نفرت داشت و ايــن خود انگيزه اي بــراي اشتهار خالص شيخ بود.شيخ بهايي بــه تاييد و تصديق اكثر محققين و مستشرقين ؛ نادر روزگار و يكي از مردان يگانه دانش و ادب ايران بود كــه پرورش يافته فرهنگ آن عصر ايــن مرز و بوم و از بهترين نمايندگان معارف ايران در قرن دهم و يازدهم هجري قمري بوده است.

شيخ بهايي شاگرداني تربيت نموده كــه بــه نوبه خود از بزرگترين مفاخر علم و ادب ايران بوده اند؛ مانند فيلسوف و حكيم الهي ملاصدراي شيرازي و ملاحسن حنيفي كاشاني وعده يي ديگر كــه در فلسفه و حكمت الهي و فقه و اصول و رياضي و نجوم سرآمد بوده و ستارگان درخشاني در آسمان علم و ادب ايران گرديدند كــه نه تنها ايران ؛بلكه عالم اسلام بــه وجود آنان افتخار مي كند. از كتب و آثار بزرگ علمي و ادبي شيخ بهايي علاوه بر غزليات و رباعيات داراي دو مثنوي بوده كــه يكي بــه نام مثنوي “نان و حلوا” و ديگري “شير و شكر” مي باشد و آثار علمي او عبارتند از “جامع عباسي؛ كشكول؛ بحرالحساب و مفتاح الفلاح والاربعين و شرع القلاف؛ اسرارالبلاغه والوجيزه”. ساير تاليفات شيخ بهايي كــه بالغ بر هشتاد و هشت كتاب و رساله مي شــود همواره كتب مورد نياز طالبان علم و ادب بوده است.

تا كي بــه تمناي وصال تو يگانه

اشكم شــود از هــر مژه چــون سيل روانه

خواهد كــه سرآيد غم هجران تو يــا نه

اي تيره غمت را دل عشاق نشانه

جمعي بــه تو مشغول و تو غايب زميانه

رفتم بــه در صومعه عابد و زاهد

ديدم هــمــه را پيش رخت راكع و ساجد

در ميكده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد

يعني كــه تو را مي طلبم خانه بــه خانه

روزي كــه برفتند حريفان پي هــر كار

زاهد ســوي مسجد شــد و من جانب خمار

من يار طلب كردم و او جلوه گه يار

حاجي بــه ره كعبه و من طالب ديدار

او خانه همي جويد و من صاحب خانه

هر در كــه زنم صاحب آن خانه تويي تو

هر جا كــه روم پرتو كاشانه تويي تو

در ميكده و دير كــه جانانه تويي تو

مقصود من از كعبه و بتخانه تويي تو

مقصود تويي …كعبه و بتخانه بهانه

بلبل بــه چمن زان گل رخسار نشان ديد

پروانه در آتش شــد و اسرار عيان ديد

عارف صفت روي تو در پير و جوان ديد

يعني هــمــه جا عكس رخ يار توان ديد

ديوانه منم ..من كــه روم خانه بــه خانه

عاقل بــه قوانين خرد راه تو پويد

ديوانه برون از هــمــه آئين تو جويد

تا غنچهء بشكفتهء ايــن باغ كــه بويد

هر كس بــه بهاني صفت حمد تو گويد

بلبل بــه غزل خواني و قمري بــه ترانه

بيچاره بهايي كــه دلش زار غم توست

هر چند كــه عاصي اســت ز خيل خدم توست

اميد وي از عاطفت دم بــه دم توست

تقصير “خيالي” بــه اميد كرم توست

يعني كــه گنه را بــه از ايــن نـيـسـت بهانه

“شيخ بهايي”
بهاء الدين محمد بن عزالدين حسين بن عبدالصمد بن شمس الدين محمد بن حسن بن محمد بن صالح حارثي همداني عاملي جبعي (جباعي) معروف بــه شيخ بهائي در سال ۹۵۳ ه.ق ۱۵۴۶ ميلادي در بعلبك متولد شد. او در جبل عامل در ناحيه شام و سوريه در روستايي بــه نام “جبع” يــا “جباع” مي زيسته و از نژاد “حارث بن عبدالله اعور همداني” متوفي بــه سال ۶۵ هجري از معاريف اسلام بوده است.

ناحيه “جبل عامل” همواره يكي از مراكز شيعه در مغرب آسيا بوده اســت و پيشوايان و دانشمندان شيعه كــه از ايــن ناحيه برخاسته اند؛ بسيارند. در هــر زمان؛ حــتـي امروزه فرق شيعه در جبل عامل بــه وفور مي زيسته اند و در بنياد نهادن مذهب شيعه در ايران و استوار كردن بنيان آن مخصوصاً از قرن هفتم هجري بــه بعد ياري بسيار كرده و در ايــن مدت پيشوايان بزرگ از ميان ايشان برخاسته اند و خاندان بهائي نــيــز از همان خانواده هاي معروف شيعه در جبل عامل بوده است.

بهاءالدين در كودكي بــه همراه پدرش بــه ايران آمد و پــس از اتمام تحصيلات؛ شيخ الاسلام اصفهان شد. چــون در سال ۹۹۱ هجري قمري بــه قصد حج راه افتاد؛ بــه بسياري از سرزمينهاي اسلامي از جمله عراق؛ شام و مصر رفت و پــس از ۴ سال در حالي كــه حالت درويشي يافته بود؛ بــه ايران بازگشت.

وي در علوم فلسفه؛ منطق؛ هيئت و رياضيات تبحر داشت؛ مجموعه تأليفاتي كــه از او بر جاي مانده در حدود ۸۸ كتاب و رساله است. وي در سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان درگذشت و بنابر وصيت خودش جنازه او را بــه مشهد بردند و در جوار مرقد مطهر حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام جنب موزه آستان قدس دفن كردند.

شخصيت ادبي شيخ بهايي

ـ بهائي آثار برجسته اي بــه نثر و نظم پديد آورده است. وي بــا زبان تركي نــيــز آشنايي داشته است. عرفات العاشقين (تأليف ۱۰۲۲ـ ۱۰۲۴)؛ اولين تذكره اي اســت كــه در زمان حيات بهائي از او نام برده است.

بهترين منبع بــراي گردآوري اشعار بهائي؛ كشكول اســت تــا جائي كــه بــه عقيده برخي محققان؛ انتساب اشعاري كــه در كشكول نيامده اســت بــه بهائي ثابت نيست. از اشعار و آثار فارسي بهائي دو تأليف معروف تدوين شده است؛ يكي بــه كوشش سعيد نفيسي بــا مقدّمه اي ممتّع در شرح احوال بهائي؛ ديگري توسط غلامحسين جواهري وجدي كــه مثنوي منحول « رموز اسم اعظم » (ص ۹۴ ـ ۹۹) را هم نقل كرده است. بــا ايــن هــمــه هــر دو تأليف حاوي تمام اشعار و آثار فارسي شيخ نيست.

اشعار فارسي بهائي عمدتاً شامل مثنويات؛ غزليات و رباعيات است. وي در غزل بــه شيوه فخرالدين عراقي و حافظ؛ در رباعي بــا نظر بــه ابو سعيد ابوالخير و خواجه عبدالله انصاري و در مثنوي بــه شيوه مولوي شعر سروده است. ويژگي مشترك اشعار بهائي ميل شديد بــه زهد و تصوّف و عرفان است. ازمثنوّيات معروف شيخ مي توان از اينها نام برد: «نان و حلوا يــا سوانح سفر الحجاز»؛ ايــن مثنوي ملمّع چنانكه از نام آن پيداست در سفر حج و بر وزن مثنوي مولوي سروده شده اســت و بهائي در آن ابياتي از مثنوي را نــيــز تضمين كرده است. او ايــن مثنوي را بــه طور پراكنده در كشكول نقل كرده و گردآورندگان ديوان فارسي وي ظاهراً بــه علت عدم مراجعه دقيق بــه كشكول متن ناقصي از ايــن مثنوي را ارائه كرده اند.

«نان و پنير»؛ ايــن اثر نــيــز بر وزن و سبك مثنوي مولوي است؛ «طوطي نامه» نفيسي ايــن مثنوي را كــه از نظر محتوا و زبان نزديكترين مثنوي بهائي بــه مثنوي مولوي است؛ بهترين اثر ادبي شيخ دانسته و بــا آنكه آن را در اختيار داشته جز اندكي در ديوان بهائي نياورده و نام آن را نــيــز خود براساس محتوايش انتخاب كرده است.

«شير و شكر»؛ اولين منظومه فارسي در بحر خَبَب يــا مُتدارك است. در زبان عربي ايــن بحر شعري پيش از بهائي نــيــز مورد استفاده بوده است. « شير و شكر » سراسر جذبه و اشتياق اســت و علي رغم اختصار آن (۱۶۱ بيت در كليات؛ چاپ نفيسي؛ ص ۱۷۹ ـ ۱۸۸؛ ۱۴۱ بيت در كشكول؛ ج ۱؛ ص ۲۴۷ ـ ۲۵۴) مشحون از معارف و مواعظ حكمي است؛ لحن حماسي دارد و منظومه اي بدين سبك و سياق در ادب فارسي سروده نشده است؛ مثنويهايي مانند «نان و خرما»؛ «شيخ ابوالپشم» و «رموز اسم اعظم» را نــيــز منسوب بدو دانسته اند كــه مثنوي اخير بــه گزارش مير جهاني طباطبائي (ص ۱۰۰) از آنِ سيد محمود دهدار است. شيوه مثنوي سرايي بهائي مورد استقبال ديگر شعرا؛ كــه بيشتر از عالمان اماميه اند واقع شده است. تنها نثر فارسي بهائي كــه در ديوان هاي چاپي آمده است؛ « رساله پند اهل دانش و هوش بــه زبان گربه و موش » است.

بهائي در عربي نــيــز شاعري چيره دست و زبان داني صاحب نظر اســت و آثار نحوي و بديع او در ادبيات عرب جايگاه ويژه اي دارد. مهمترين و دقيقترين اثر او در نحو؛ « الفوائد الصمديه » معروف بــه صمديه اســت كــه بــه نام برادرش عبدالصمد نگاشته اســت و جزو كتب درسي در مرحله متوسط علم نحو در حوزه هاي علميه است. اشعار عربي بهائي نــيــز شايان توجه بسيار است. معروفترين و مهمترين قصيده او موسوم بــه « وسيله الفوزوالامان في مدح صاحب الزّمان عليه السلام » در ۶۳ بيت اســت كــه هــر گونه شبهه اي را در اثناعشري بودن وي مردود مي سازد. بهائي در ارجوزه سرايي نــيــز مهارت داشت و دو ارجوزه شيوا يكي در وصف شهر هرات بــه نام « هراتيه يــا الزّهره » (كشكول؛ ج۱؛ص ۱۸۹ ـ ۱۹۴) و ديگر ارجوزه اي عرفاني موسوم بــه « رياض الارواح » (كشكول؛ ج۱؛ ص۲۲۵ ـ ۲۲۷) از وي باقي مانده است.

دوبيتيهاي عربي شيخ نــيــز از شهرت و لطافت بسياري برخوردار بوده كــه بيشتر آنها در اظهار شوق نسبت بــه زيارت روضه مقدّسه معصومين عليه السلام است.

شيخ محمدرضا فرزند شيخ حرّعاملي (متوفي ۱۱۱۰) مجموعه لطيفي از اشعار عربي و فارسي شيخ بهائي را در ديواني فراهم آورده است. اشعار عربي وي اخيراً بــا تدوين ديگري نــيــز بــه چاپ رسيده است. بخش مهمي از اشعار عربي بهائي؛ لُغَز و معمّاست.

از بررسي شيوه نگارش بهائي در اكثر آثارش؛ ايــن نكته هويداست كــه وي مهارت فراواني در ايجاز و بيان معمّا آميز مطالب داشته است. وي حــتـي در آثار فقهي اش ايــن هنر را بــه كار برده كــه نمونه بارز آن «رسائل پنجگانه الاثناعشرّيه »؛ است. ايــن سبك نويسندگي در « خلاصه الحساب؛ فوائد الصمّديه؛ تهذيب البيان و الوجيزه في الدرايه » آشكاراتر است. بهائي تبحّر بسياري در صنعت لغز و تعميه داشته و رسائل كوتاه و لغزهاي متعدّد و معروفي بــه عربي از وي بر جا مانده است. مانند:

« لغزالزبده » ( لغزي اســت كــه كلمه زبده از آن بــه دست مي آيد )؛ « لغزالنحو »؛ « لغزالكشّاف » ؛ « لغزالصمديه »؛ « لغزالكافيه » و « فائده ». نامدارترين اثر بهائي الكشكول؛ معروف بــه « كشكول شيخ بهائي» اســت كــه مجموعه گرانسنگي از علوم و معارف مختلف و آينه معلومات و مشرب بهائي محسوب مي شود.

بهائي در شمار مؤلفان پر اثر در علوم مختلف اســت و آثار او كــه تماماً موجز و بدون حشو و زوايد است؛ مورد توجه دانشمندان پــس از او قرار گرفته و بر شماري از آنها شروح و حواشي متعدّدي نگاشته شده است. خود بهائي نــيــز بر بعضي تصانيف خود حاشيه اي مفصّل تر از اصل نوشته است.

از برجسته ترين آثار چاپ شده بهائي مي توان از اينها نام برد: « مشرق الشمسين و اكسير السعادتين» ( تأليف ۱۰۱۵)؛ كــه ارائه فقه استدلالي شيعه بر مبناي قرآن (آيات الاحكام) و حديث است. ايــن اثر داراي مقدمه بسيار مهمي در تقسيم احاديث و معاني برخي اصطلاحات حديثي نزد قدما و توجيه تعليل ايــن تقسيم بندي است. از اثر مذكور تنها باب طهارت نگاشته شده و بهائي در آن از حدود چهارصد حديث صحيح و حسن بهره برده است؛ «جامع عباسي»؛ از نخستين و معروفترين رساله هاي علميه بــه زبان فارسي؛ « حبل المتين في اِحكام احكام الدّين » (تأليف ۱۰۰۷)؛ در فقه كــه تــا پايان صلوه نوشته اســت و در آن بــه شرح و تفسير بيش از يكهزار حديث فقهي پرداخته شده است؛ « الاثنا عشريه » در پنج باب طهارت؛ صلات؛ زكات؛ خمس؛ صوم و حج است. بهائي دراين اثر بديع؛ مسائل فقهي هــر باب را بــه قسمي ابتكاري بر عدد دوازده تطبيق كرده است؛ خود وي نــيــز بر آن شرح نگاشته است.

« زبده الاصول » ايــن كتاب تــا مدتها كتاب درسي حوزه هاي علمي شيعه بود و داراي بيش از چهل شرح و حاشيه و نظم است. « الاربعون حديثاً » (تأليف ۹۹۵) معروف بــه اربعين بهائي ؛ « مفتاح الفلاح » (تأليف ۱۰۱۵) در اعمال و اذكار شبانه روز بــه همراه تفسير سوره حمد. ايــن اثر كم نظير كــه گفته مي شــود مورد توجه و تأييد امامان معصوم عليه السّلام قرار گرفته است.

« حدائق الصالحين » (ناتمام)؛ شرحي اســت بر صحيفه سجاديه كــه هــر يك از ادعيه آن بــا نام مناسبي شرح شده است. از ايــن اثر تنها الحديقه الهلاليه در شرح دعاي رؤيت هلال (دعاي چهل و سوم صحيفه سجاديه) در دست است.

« حديقه هلاليه » شامل تحقيقات و فوائد نجومي ارزنده اســت كــه ساير شارحان صحيفه از جمله سيد عليخان مدني در شرح خود موسوم رياض السالكين از آن بسيار استفاده كرده اند. همچنين فوائد و نكات ادبي؛ عرفاني؛ فقهي و حديثي بسيار در ايــن اثر موجز بــه چشم مي خورد.

خدمات شيخ بهائي

در عرف مردم ايران؛ شيخ بهائي بــه مهارت در رياضي و معماري و مهندسي معروف بوده و هنوز هم بــه همين صفت معروف است؛ چنانكه معماري مسجد امام اصفهان و مهندسي حصار نجف را بــه او نسبت مي دهند. و نــيــز شاخصي بــراي تعيين اوقات شبانه روز از روي سايه آفتاب يــا بــه اصطلاح فني؛ ساعت آفتاب يــا صفحه آفتابي و يــا ساعت ظلي در مغرب مسجد امام (مسجد ش-ا-ه سابق) در اصفهان هست كــه مي گويند وي ساخته است.

در احاطه وي در مهندسي مساحي ترديد نـيـسـت و بهترين نمونه كــه هنوز در ميان است؛ نخست تقسيم آب زاينده رود بــه محلات اصفهان و قراي مجاور رودخانه اســت كــه معروف اســت هيئتي در آن زمان از جانب ش-ا-ه عباس بــه رياست شيخ بهائي مأمور شده و ترتيب بسيار دقيق و درستي بــا منتهاي عدالت و دقت علمي در باب حق آب هــر ده و آبادي و محله و بردن آب و ساختن ماديها داده اند كــه هنوز بــه همان ترتيب معمول اســت و اصل طومار آن در اصفهان هست.

ديگر از كارهاي علمي كــه بــه بهائي نسبت مي دهند طرح ريزي كاريز نجف آباد اصفهان اســت كــه بــه نام قنات زرين كمر؛ يكي از بزرگترين كاريزهاي ايران اســت و از مظهر قنات تــا انتهاي آبخور آن ۹ فرسنگ اســت و بــه ۱۱ جوي بسيار بزرگ تقسيم مي شــود و طرح ريزي ايــن كاريز را نــيــز از مرحوم بهائي مي دانند.

ديگر از كارهاي شيخ بهائي؛ تعيين سمت قبله مسجد امام بــه مقياس چهل درجه انحراف غربي از نقطه جنوب و خاتمه دادن بــه يك سلسله اختلاف نظر بود كــه مفتيان ابتداي عهد صفوي راجع بــه تشخيص قبله عراقين در مدت يك قرن و نيم اختلاف داشته اند.

يكي ديگر از كارهاي شگفت كــه بــه بهائي نسبت مي دهند؛ ساختمان گلخن گرمابه اي كــه هنوز در اصفهان مانده و بــه حمام شيخ بهائي يــا حمام شيخ معروف اســت و آن حمام در ميان مسجد جامع و هارونيه در بازار كهنه نزديك بقعه معروف بــه درب امام واقع اســت و مردم اصفهان از دير باز همواره عقيده داشته اند كــه گلخن آن گرمابه را بهائي چنان ساخته كــه بــا شمعي گرم مي شــد و در زير پاتيل گلخن فضاي تهي تعبيه كرده و شمعي افروخته در ميان آن گذاشته و آن فضا را بسته بود و شمع تــا مدتهاي مديدهمچنان مي سوخت و آب حمام بدان وسيله گرم مي شــد و خود گفته بود كــه اگــر روزي آن فضا را بشكافند؛ شمع خاموش خواهد شــد و گلخن از كار مي افتد و چــون پــس از مدتي بــه تعمير گرمابه پرداختند و آن محوطه را شكافتند؛ فوراً شمع خاموش شــد و ديگر از آن پــس نتوانستند بسازند. همچنين طراحي منارجنبان اصفهان كــه هم اكنون نــيــز پا برجاست بــه او نسبت داده مي شود.

استادان شيخ بهائي

آن طور كــه مؤلف عالم آرا آورده است؛ استادان او بجز پدرش از ايــن قرار بوده اند: “تفسير و حديث و عربيت و امثال آن را از پدر و حكمت و كلام و بعضي علوم منقول را از مولانا عبدالله مدرس يزدي مؤلف مشهور حاشيه بر تهذيب منطق معروف بــه حاشيه ملا عبدالله آموخت. رياضي را از ملا علي مذهب ملا افضل قاضي مدرس سركار فيض كاشاني فرا گرفت و طب را از حكيم عماد الدين محمود آموخت و در اندك زماني در منقول و معقول پيش رفت و بــه تصنيف كتاب پرداخت.”

“مؤلف روضات الجنات استادان او را پدرش و محمد بن محمد بن محمد ابي الطيف مقدسي مي شمارد و گويد كــه صحيح بخاري را نزد او خوانده است.”

علاوه بر استادان فوق در رياضي؛ “بهائي نزد ملا محمد باقر بن زين العابدين يزدي مؤلف كتاب مطالع الانوار در هيئت و عيون الحساب كــه از رياضي دانان عصر خود بوده نــيــز درس خوانده است.”

 

اشعار شيخ بهايي

 

اشعار شيخ بهايي

 

هرگز نرسيده‌ام من سوخته جان؛

روزي بــه اميد

وز بخت سيه نديده‌ام؛ هيچ زمان؛

يك روز سفيد

قاصد چو نويد وصل بــا من مي‌گفت؛

آهسته بگفت

در حيرتم از بخت بد خود كــه چــه سان؟

اين حرف شنيد

شيخ بهايي

ز مغروري كلاه از سر شــود دور

مبادا كس بــه زور خويش مغرور

بسا دهقان كــه صد خرمن بكارد

ز صد خرمن يكي را برندارد

شيخ بهايي

اين راه زيارت است؛ قدرش درياب

از شدت سرما؛ رخ از ايــن راه متاب

شك نـيـسـت كــه بــا عينك ارباب نظر

برفش پر قو باشد و خارش؛ سنجاب

/////////////////////

دي پير مغان؛ آتش صحبت افروخت

ايمان مرا ديد و دلش بر من سوخت

از خرقهٔ كفر؛ رقعه‌واري بگرفت

آورد و بر آستين ايمانم دوخت

از شيخ بهايي

هر يك از موجود؛ بــا طوري وجود

بهر او موجود شد؛ انسان نمود

بود امر ممكني از ممكنات

در ازل ممتاز از غيرش بــه ذات

بود امــا بودني علمي و بس

حد علم ارچه نشد مفهوم كس

مأخذ كل؛ قدرت بي‌منتهي است

بي‌كم و بي‌كيف و أين و متي است

داشت از حق؛ بهر حق را هم ظهور

خواهي ار تمثيل وي؛ چــون ظل و نور

ظل؛ قدرت بود؛ كل؛ قبل الوجود

هم ز حق؛ از بهر حق معلوم بود

چون معانيشان ز يكديگر جداست

گر تو ماهياتشان خواني؛ رواست

زانكه ماهيت ز ماهو مشتق است

زان بــه هــر يك صدق؛ تشبيه حق است

آنچه مي‌گويم؛ هــمــه تقريب دان

نيست جز تقريب در وسع بيان

اين بيانات و شروح؛ اي حق شناس

جمله تمثيل و مجاز اســت و قياس

وه! چــه نيكو گــفــت داناي حكيم

از پي تمثيل قدوس و قديم:

اي برون از فكر و قال و قيل من

خاك بر فرق من و تمثيل من
از شيخ بهايي

شيخ بهايي :

ساقيا بده جامي زان شراب روحاني
تا دمي بياسايم زين حجاب ظلماني

بهر امتحان اي دوست ؛ گر طلب كني جان را
آن چنان برافشانم ؛ كز طلب خجل ماني

بي وفا نگار من مي كــنــد بــه كار من
خنده هاي زير لب ؛ عشوه هاي پنهاني

دين و دل بــه يك ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشق اي دل كي بود پشيماني

ما ز دوست غير از دوست ؛ مقصدي نمي خواهيم
حور و جنت اي زاهد! بر تو باد ارزاني

رسم و عادت رنديست از رسوم بگذشتن
آستين ايــن ژنده ؛ مي كــنــد گريباني

زاهدي بــه ميخانه سرخ روي ز مي ديدم
گفتمش مبارك باد بر تو ايــن مسلماني

زلف و كاكل او را چــون بــه ياد مي آرم
مي نهم پريشاني بر سر پريشاني

خانه‌ي دل ما را از كرم ؛ عمارت كن
پيش از آنكه ايــن خانه رو نهد بــه ويراني

ما سيه گليمان را جز بلا نمي شايد
بر دل بهايي نه هــر بلا كــه بتواني

معروفترين و بهترين شعر شيخ بهايي :

همه روز روزه بودن؛‌ هــمــه شب نماز كردن

همه ساله حج نمودن؛ سفر حجاز كردن

ز مدينه تــا بــه كعبه؛ سر و پا برهنه رفتن

دو لب از بــراي لبيك؛ بــه وظيفه باز كردن

به مساجد و معابر؛ هــمــه اعتكاف جستن

ز ملاهي و مناهي هــمــه احتراز كردن

شب جمعه‌ها نخفتن؛‌ بــه خداي راز گفتن

ز وجود بي نيازش؛ طلب نياز كردن

به خدا كــه هيچ كس را؛ ثمر آنقدر نباشد

كه بــه روي نااميدي در بسته باز كردن

شيخ بهايي

همه روز روزه بودن ؛ هــمــه شب نماز كردن

همه ساله از پي حج سفر حجاز كردن

شب جمعه ها نخفتن بــه خداي راز گفتن

ز وجود بي نيازش طلب نياز كردن

پي طاعت و زيارت بــه نجف مقيم گشتن

به مضاجع و مراقد سفر دراز كردن

به مساجد و معابد هــمــه اعتكاف جستن

ز ملاهي و مناهي هــمــه احتراز كردن

به خدا قسم كــه كس را ثمر آن قدر نبخشد

كه بــه روي مستمندي در بسته باز كردن

شعر از : شيخ بهايي

تا كي   به  تمناي     وصال    تو  يگانه

اشكم شــود از هــر مژه چــون سيل روانه

خواهد بسر آيد غم    هجران تو  يــا نه؟

اي تير غمت را   دل    عشاق  نشانه

جمعي بــه تو مشغول و تو غايب زميانه

شيخ بهائي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۸:۳۱ توسط:myblog موضوع:

آشنايي با پروين اعتصامي

پروين اعتصامي

پروين اعتصامي

 

پروين اعتصامي نامي آشنا بــراي دوستداران شعر است؛ در ايــن بخش از سايت آكاايران بــراي شما مطالبي در مورد پروين اعتصامي را بــه همراه بيوگرافي ايــن شاعر  آماده كرده ايم؛ بــا ما همراه باشيد.

پروين اعتصامي كــه نام اصلي او “رخشنده ” اســت در بيست و پنجم اسفند 1285 هجري شمسي در تبريز متولد شــد ؛ در كودكي بــا خانواده اش بــه تهران آمد ... پدرش كــه مردي بزرگ بود در زندگي او نقش مهمي داشت…

 

زندگينامه پروين اعتصامي

 

زندگينامه پروين اعتصامي

 

و هنگاميكه متوجه استعداد دخترش شــد ؛ بــه پروين در زمينه سرايش شعر كمك كرد.

” پدر پروين”

يوسف اعتصامي معروف بــه اعتصام الملك از نويسندگان و دانشمندان بنام ايران بود. وي اولين “چاپخانه” را در تبريز بنا كــرد ؛ مدتي هم نماينده ي مجلس بود.
اعتصام الملك مدير مجله بنام “بهار” بود كــه اولين اشعار پروين در همين مجله منتشر شــد ؛ ثمره ازدواج اعتصام الملك ؛ چهار پسر و يك دختر است.

“مادر پروين”

مادرش اختر اعتصامي نام داشت ... او بانويي مدبر ؛ صبور ؛ خانه دار و عفيف بود ؛ وي در پرورش احساسات لطيف و شاعرانه دخترش نقش مهمي داشت و بــه ديوان اشعار او علاقه فراواني نشان مي داد.

“شروع تحصيلات و سرودن شعر”

پروين از كودكي بــا مطالعه آشنا شــد ... خانواده او اهل مطالعه بود و وي مطالب علمي و فرهنگي بــه ويژه ادبي را از لابه لاي گــفــت و گوهاي آنان درمي يافت در يازده سالگي بــه ديوان اشعار فردوسي ؛ نظامي ؛ مولوي ؛ ناصرخسرو ؛ منوچهري ؛ انوري ؛ فرخي كــه هــمــه از شاعران بزرگ و نام آور زبان فارسي بــه شمار مي آيند ؛ آشنا بود و از همان كودكي پدرش در زمينه وزن و شيوه هاي يادگيري آن بــا او تمرين مي كرد.
گاهي شعري از شاعران قديم بــه او مي داد تــا بر اساس آن ؛ شعر ديگري بسرايد يــا وزن آن را تغيير دهد ؛ و يــا قافيه هاي نو برايش پيدا كــنــد ؛ همين تمرين ها و تلاشها زمينه اي شــد كــه بــا ترتيب قرارگيري كلمات و استفاده از آنها آشنا شــود و در سرودن شعر تجربه بياندوزد.
هر كس كمي بــا دنياي شعر و شاعري آشنا باشد ؛ بــا خواندن ايــن بيت ها بــه توانائي او در آن سن و سال پي مي برد برخي از زيباترين شعرهايش مربوط بــه دوران نوجواني ؛ يعني يازده تــا چهارده سالگي او مي باشد ؛ شعر ” اي مرغك ” او در 12 سالگي سروده شده است:

اي مُرغك خُرد ؛ ز آشيانه
پرواز كن و پريدن آموز
تا كي حركات كودكانه؟
در باغ و چمن چميدن آموز
رام تو نمي شــود زمانه
رام از چــه شدي ؟ رميدن آموز
منديش كــه دام هست يــا نه
بر مردم چشم ؛ ديدن آموز
شو روز بــه فكر آب و دانه
هنگام شب آرميدن آموز

با خواندن ايــن اشعار مي توان دختر دوازده ساله اي را مجسم كــرد كــه اسباب بازي اش ” كتاب” اســت ؛ دختري كــه از همان نوجواني هــر روز در دستان كوچكش ؛ ديوان قطوري از شاعري كهن ديده مي شــود ؛ كــه اشعار آن را مي خواند و در سينه نگه مي دارد.
شعر ” گوهر و سنگ ” را نــيــز در 12 سالگي سروده است.
شاعران و دانشمنداني مانند استاد علي اكبر دهخدا ؛ ملك الشعراي بهار ؛ عباس اقبال آشتياني ؛ سعيد نفيسي و نصر الله تقوي از دوستان پدر پروين بودند ؛ و بعضي از آنها در يكي از روزهاي هفته در خانه او جمع مي شدند ؛ و در زمينه هاي مختلف ادبي بحث و گفتگو مي كردند. هــر بار كــه پروين شعري مي خواند ؛ آنها بــا علاقه بــه آن گوش مي دادند و او را تشويق مي كردند.

” ادامه تحصيلات”

پروين ؛ در 18 سالگي ؛ فارغ التحصيل شــد ؛ او در تمام دوران تحصيلي ؛ يكي از شاگردان ممتاز مدرسه بود. البته پيش از ورود بــه مدرسه ؛ معلومات زيادي داشت ؛ او بــه دانستن هــمــه مسائل علاقه داشت و سعي مي كــرد ؛ در حد توان خود از هــمــه چيز آگاهي پيدا كند. مطالعات او در زمينه زبان انگليسي آن قدر پيگير و مستمر بود كــه مي توانست كتابها و داستانهاي مختلفي را بــه زبان اصلي ( انگليسي ) بخواند ... مهارت او در ايــن زبان بــه حدي رسيد كــه 2 سال در مدرسه قبلي خودش ادبيات فارسي و انگليسي تدريس كرد.

“سخنراني در جشن فارغ التحصيلي”

در خرداد 1303 ؛ جشن فارغ التحصيلي پروين و هم كلاس هاي او در مدرسه برپا شد. او در سخنراني خود از وضع نامناسب اجتماعي ؛ بي سوادي و بي خبري زنان ايران حرف زد. ايــن سخنراني ؛ بعنوان اعلاميه اي در زمينه حقوق زنان ؛ در تاريخ معاصر ايران اهميت زياد دارد.

پروين در قسمتهاي از اعلاميه “زن و تاريخ” گفته است:

« داروي بيماري مزمن شرق منحصر بــه تعليم و تربيت اســت ؛ تربيت و تعليم حقيقي كــه شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفيذ نمايد. »
و درباره راه چاره اش گفته اســت :
« پيداست بــراي مرمت خرابي هاي گذشته ؛ اصلاح معايب حاليه و تمهيد سعادت آينده ؛ مشكلاتي در پيش است. ايراني بــايــد ضعف و ملالت را از خود دور كرده ؛ تند و چالاك ايــن پرتگاه را عبور كند. »

“اخلاق پروين”

يكي از دوستان پروين كــه سال ها بــا او ارتباط داشت ؛ درباره او گفته اســت :
« پروين ؛ پاك طينت ؛ پاك عقيده ؛ پاكدامن ؛ خوش خو و خوش رفتار ؛ نسبت بــه دوستان خود مهربان ؛ در مقام دوستي فروتن و در راه حقيقت و محبت پايدار بود. كمتر حرف مي زد و بيشتر فكر مي كــرد ؛ در معاشرت ؛ سادگي و متانت را از دست نمي داد ... هيچ وقت از فضايل ادبي و اخلاقي خودش سخن نمي گفت.»
همه ايــن صفات باعث شده بود كــه او نزد ديگران عزيز و ارجمند باشد.
مهمتر از هــمــه ايــن ها ؛ نكته اي اســت كــه از ميان اشعارش فهميده مي شــود ... پروين ؛ بــا آن هــمــه شعري كــه سروده ؛ در ديواني بــا پنج هزار بيت ؛ فــقــط يك يــا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و ايــن نشان دهنده فروتني و اخلاق شايسته اوست.

“نخستين چاپ ديوان اشعار”

پيش از ازدواج ؛ پدرش بــا چاپ مجموعه اشعار او مخالف بود و ايــن كار را بــا توجه بــه اوضاع و فرهنگ آن روزگار ؛ درست نمي دانست. او فكر مي كــرد كــه ديگران مــمــكن اســت چاپ شدن اشعار يك دوشيزه را ؛ راهي بــراي يافتن شوهر بــه حساب آورند!
اما پــس از ازدواج پروين و جدائي او از شوهرش ؛ بــه ايــن كار رضايت داد. نخستين مجموعه شعر پروين ؛ حاوي اشعاري بود كــه او تــا پيش از 30 سالگي سروده بود و بيش از صد و پنجاه قصيده ؛ قطعه ؛ غزل و مثنوي را شامل مي شد.
مردم استقبال فراواني از اشعار او كــردنــد ؛ بــه گونه اي كــه ديوان او در مدتي كوتاه پــس از چاپ ؛ دست بــه دست ميان مردم مي چرخيد و بسياري باور نمي كــردنــد كــه آنها را يك زن سروده اســت ؛ استادان معروف آن زمان ؛ مانند دهخدا و علامهء قزويني ؛ هــر كدام مقاله هايي درباره اشعار او نوشتند و شعر و هنرش را ستودند.

” كتابداري”

پروين مدتي كتابدار كتابخانه دانشسراي عالي تهران (دانشگاه تربيت معلم كنوني) بود ... كتابداري ساكت و محجوب كــه بسياري از مراجعه كنندگان بــه كتابخانه نمي دانستند او همان شاعر بزرگ اســت ... پــس از چاپ ديوانش وزارت فرهنگ نــيــز از او تقدير كرد.

” دعوت دربار و مدال درجه سه”

معمولا رسم اســت كــه دولت ؛ دانشمندان و بزرگان علم و ادب را طي برگزاري مراسمي خاص ؛ مورد ستايش و احترام قرار مي دهد ... در چنين مراسمي وزير يــا مقامي بالاتر ؛ مدالي را كــه نشانه سپاس ؛ احترام و قدرداني دولت از خدمات علمي و فرهنگي فرد مورد نظر اســت ؛ بــه او اهدا مي كــنــد ؛ وزارت فرهنگ در سال 1315 مدال درجه سه لياقت را بــه پروين اعتصامي اهدا كــرد ولــي او ايــن مدال را قبول نكرد.
گفته شده كــه حــتـي پيشنهاد رضا خان را كــه از او بــراي ورود بــه دربار و تدريس بــه ملكه و وليعهد وقت دعوت كرده بود ؛ نپذيرفت ؛ روحيه و اعتقادات پروين بــه گونه اي بود كــه بــه خود اجازه نمي داد در چنين مكان هايي حاضر شــود ... او ترجيح مي داد در تنهايي و سكوت شخصي اش بــه مطالعه بپردازد.
او كــه در 15 سالگي درباره ستمگران و ثروتمندان بــه سرودن شعر پرداخته ؛ چگونه مي تواند بــه محيط اشرافي دربار قدم بگذارد و در خدمت آنها باشد ؟
او كــه انساني آماده ؛ داراي شعوري خلاق و همواره درگير در مسائل اجتماعي بود بــه ايــن نشان ها و دعوت ها فريفته نمي شد.

در ايــن جا يكي از اشعار پروين در مذمت اغنياي ستمگر را مي خوانيم :

برزگري پند بــه فرزند داد؛ كاي پسر
اين پيشه پــس از من تو راست
مدت ما جمله بــه محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
….
هر چــه كني نخست همان بدروي
كار بد و نيك ؛ چو كوه و صداست
….
گفت چنين ؛ كاي پدر نيك راي
صاعقه ي ما ستم اغنياست
پيشه آنان ؛ هــمــه آرام و خواب
قسمت ما ؛ درد و غم و ابتلاست
ما فقرا ؛ از هــمــه بيگانه ايم
مرد غني ؛ بــا هــمــه كس آشناست
خوابگه آن را كــه سمور و خزست
كي غم سرماي زمستان ماست
تيره دلان را چــه غم از تيرگيست
بي خبران را چــه خبر از خداست

” دوران بيماري و مرگ پروين”

پروين اعتصامي ؛ پــس از كسب افتخارات فراوان و درست در زماني كــه برادرش – ابوالفتح اعتصامي – ديوانش را بــراي چاپ دوم آن حاضر مي كــرد ؛ ناگهان در روز سوم فروردين 1320 بستري شــد پزشك معالج او ؛ بيماري اش را حصبه تشخيص داده بود ؛ امــا در مداواي او كوتاهي كــرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و شبي حال او بسيار بد شــد و در بستر مرگ افتاد.
نيمه شب شانزدهم فروردين 1320 پزشك خانوادگي اش را چندين بار بــه بالين او خواندند و حــتـي كالسكه آماده اي بــه در خانه اش فرستادند ؛ ولــي او نيامد و …. پروين در آغوش مادرش چشم از جهان فرو بست .
پيكر پاك او را در آرامگاه خانوادگي اش در شهر قم و كنار مزار پدرش در جوار خانم حضرت معصومه (س) بــه خاك سپردند ... پــس از مرگش قطعه شعري از او يافتند كــه معلوم نـيـسـت در چــه زماني بــراي سنگ مزار خود سروده بود ... ايــن قطعه را بر سنگ مزارش نقش كــردنــد ؛ آنچنانكه ياد و خاطره اش در دل مردم نقش بسته است

 

اشعار پروين اعتصامي

 

اشعار پروين اعتصامي

 

كاهلي در گوشه‌اي افتاد سست

خسته و رنجور؛ امــا تندرست

عنكبوتي ديد بر در؛ گرم كار

گوشه گير از سرد و گرم روزگار

دوك همت را بــه كار انداخته

جز ره سعي و عمل نشناخته

پشت در افتاده؛ امــا پيش بين

از بــراي صيد؛ دائم در كمين

رشته‌ها رشتي ز مو باريكتر

زير و بالا؛ دورتر؛ نزديكتر

پرده مي ويخت پيدا و نهان

ريسمان مي تافت از آب دهان

درس ها مي داد بي نطق و كلام

فكرها مي‌پخت بــا نخ هاي خام

كاردانان؛ كار زين سان مي كنند

تا كــه گويي هست؛ چوگان مي زنند

گه تبه كردي؛ گهي آراستي

گه درافتادي؛ گهي برخاستي

كار آماده ولــي افزار نه

دايره صد جا ولــي پرگار نه

زاويه بي حد؛ مثلث بي شمار

اين مهندس را كــه بود آموزگار؟!

كار كرده؛ صاحب كاري شده

اندر آن معموره معماري شده

اين چنين سوداگري را سودهاست

وندرين يك تار؛ تار و پودهاست

پاي كوبان در نشيب و در فراز

ساعتي جولا؛ زماني بندباز

پست و بي مقدار؛ امــا سربلند

ساده و يك دل؛ ولــي مشكل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشي خالي از سهو و غلط

گفت كاهل كاين چــه كار سرسري ست؟

آسمان؛ زين كار كردنها بري ست

كوها كارست در ايــن كارگاه

كس نمي‌بيند ترا؛ اي پر كاه

مي تني تاري كــه جاروبش كنند؟

مي كشي طرحي كــه معيوبش كنند؟

هيچ گه عاقل نسازد خانه‌اي

كه شــود از عطسه‌اي ويرانه‌اي

پايه مي سازي ولــي سست و خراب

نقش نيكو مي زني؛ امــا بر آب

رونقي مي جوي گر ارزنده‌اي

ديبه‌اي مي باف گر بافنده‌اي

كس ز خلقان تو پيراهن نكرد

وين نخ پوسيده در سوزن نكرد

كس نخواهد ديدنت در پشت در

كس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بي سر و ساماني از دود و دمي

غرق در طوفاني از آه و نمي

كس نخواهد دادنت پشم و كلاف

كس نخواهد گــفــت كشميري بباف

بس زبر دست ست چرخ كينه‌توز

پنبه ي خود را در ايــن آتش مسوز

چون تو نساجي؛ نخواهد داشت مزد

دزد شــد گيتي؛ تو نــيــز از وي بدزد

خسته كردي زين تنيدن پا و دست

رو بخواب امروز؛ فردا نــيــز هست

تا نخوردي پشت پايي از جهان

خويش را زين گوشه گيري وارهان

گفت آگه نيستي ز اسرار من

چند خندي بر در و ديوار من؟!

علم ره بنمودن از حق؛ پا ز ما

قدرت و ياري از او؛ يارا ز ما

تو بــه فكر خفتني در ايــن رباط

فارغي زين كارگاه و زين بساط

در تكاپوييم ما در راه دوست

كارفرما او و كارآگاه اوست

گر چــه اندر كنج عزلت ساكنم

شور و غوغايي ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محكمي ست

هر نخ اندر چشم من ابريشمي است

كار ما گر سهل و گر دشوار بود

كارگر مي خواست؛ زيــرا كار بود

صنعت ما پرده‌هاي ما بس است

تار ما هم ديبه و هم اطلس است

ما نمي‌بافيم از بهر فروش

ما نمي گوييم كاين ديبا بپوش

عيب ما زين پرده‌ها پوشيده شد

پرده ي پندار تو پوسيده شد

گر؛ درد ايــن پرده؛ چرخ پرده در

رخت بر بندم؛ روم جاي دگر

گر سحر ويران كـنـنـد ايــن سقف و بام

خانه ي ديگر بسازم وقت شام

گر ز يك كنجم براند روزگار

گوشه ي ديگر نمايم اختيار

ما كــه عمري پرده‌داري كرده‌ايم

در حوادث؛ بردباري كرده‌ايم

گاه جاروبست و گه گرد و نسيم

كهنه نتوان كــرد ايــن عهد قديم

ما نمي‌ترسيم از تقدير و بخت

آگهيم از عمق ايــن گرداب سخت

آنكه داد ايــن دوك؛ ما را رايگان

پنبه خواهد داد بهر ريسمان

هست بازاري دگر؛ اي خواجه تاش

كاندر آنجا مي‌شناسند ايــن قماش

صد خريدار و هزاران گنج زر

نيست چــون يك ديده ي صاحب نظر

تو نديدي پرده ي ديوار را

چون ببيني پرده ي اسرار را

خرده مي‌گيري همي بر عنكبوت

خود نداري هيچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ايم

حرفت ما ايــن بود تــا زنده‌ايم

سعي كرديم آنچه فرصت يافتيم

بافتيم و بافتيم و بافتيم

پيشه‌ام ايــن ست؛ گر كم يــا زياد

من شدم شاگرد و ايام اوستاد

كار ما اينگونه شد؛ كار تو چيست؟

بار ما خالي است؛ دربار تو چيست؟

مي نهم دامي؛ شكاري مي زنم

جوله‌ام؛ هــر لحظه تاري مي‌تنم

خانه ي من از غباري چــون هباست

آن سرايي كــه تو مي سازي كجاست؟

خانه ي من ريخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوي

من بري گشتم ز آرام و فراغ

تو فكندي باد نخوت در دماغ

ما زديم ايــن خيمه ي سعي و عمل

تا بداني قدر وقت بي بدل

گر كــه محكم بود و گر سست ايــن بنا

از بــراي ماست؛ نز بهر شما

گر بــه كار خويش مي‌پرداختي

خانه‌اي زين آب و گل مي‌ساختي

مي گرفتي گر بــه همت رشته‌اي

داشتي در دست خود سر رشته‌اي

عارفان؛ از جهل رخ برتافتند

تار و پودي چند در هم بافتند

دوختند ايــن ريسمان ها را بــه هم

از دراز و كوته و بسيار و كم

رنگرز شو؛ تــا كــه در خم هست رنگ

برق شــد فرصت؛ نمي داند درنگ

گر بنايي هست بــايــد برفراشت

اي بسا امروز كان فردا نداشت

نقد امروز ار ز كف بيرون كنيم

گر كــه فردايي نباشد؛ چــون كنيم؟

عنكبوت؛ اي دوست؛ جولاي خداست

چرخه‌اش مي گردد؛ امــا بي صداست

پروين اعتصامي

پدر آن تيشه كــه برخاك  تو زد دست اجل

تيشه اي بـود كــه شـد  باعـث ويرانـي مـن

يوسـفـت نـام  نهادند و بـه  گـرگت  دادنــد

مرگ گرگ توشد؛ اي يوسف كنعاني مـن

مـه گردون ادب بـودي و در خـاك شــدي

خـاك زندان توگشـت؛ اي مه زنـداني مـن

از نـدانسـتن مـن؛ دزد قـضـا آگـه بــود

چـو تـو را برد؛ بخـنـديـد بــه نادانـي مـن

آنـكه در زير زمين؛ داد سر و سامانـت

كاش ميخورد غم بي سر و ساماني مـن

به سر خاك تو رفتم؛ خط پاكش خواندم

آه از ايــن خـط كــه نوشتند بــه پيشـاني مـن

رفـتي و روز مـرا تيره تـر از شـب كردي

بـي تــو در ظـلمتم اي ديــدۀ نــوراني مــن

بي تو اشك و غم حسرت؛ هــمــه مهمان منند

قـدمي رنجه كـن از مـهر؛ بــه مهمـاني مـن

صــفحه  رو  ز انـظار؛  نـهان  مـيدارم

تـا نـخوانند در ايــن صـفحه؛ پريشاني مـن

دَهر بسيار چو من سر بــه گريبـان ديده است

چـه تـفاوت  كـندش سـر به  گـريباني  مـن؟

عضو جمعيت حق گشتـي و ديگر نخوري

غـم تـنهــايي و مهجـوري و حـيرانـي مـن

گـل و ريـحـان كــدامين چـمنت بــنمودنـد؟

كـه شكستي قـفـس؛ اي مرغ گلستـاني مـن

مــن كـه قــدر گـهر پــاك تــو مـيدانستم

ز چـه مـفقود شـدي؛ اي گـُهر كــاني مـن

مـن كـه آب تـو ز سـر چـشـمه دل مـيـدادم

آب و رنگت چــه شد؛ اي لاله نعماني مـن؟

من يكي مرغ غزل خوان تو بودم؛ چــه فِتـاد

كه دگـر گـوش نـدادي  به  نواخـواني مـن؟

گـنج خود خـوانديم و رفـتي و بگذاشــتيم

اي عـجب بعد تـو بــا كيست نگهبـاني مـن؟

پروين اعتصامي

براهي در؛ سليمان ديد موري

كه بــا پاي ملخ ميكرد زوري

بزحمت؛ خويش را هــر سو كشيدي

وزان بار گران؛ هــر دم خميدي

ز هــر گردي؛ برون افتادي از راه

ز هــر بادي؛ پريدي چــون پر كاه

چنان در كار خود؛ يكرنگ و يكدل

كه كارآگاه؛ اندر كار مشكل

چنان بگرفته راه سعي در پيش

كه فارغ گشته از هــر كس؛ جز از خويش

نه‌اش پرواي از پاي اوفتادن

نه‌اش سوداي كار از دست دادن

بتندي گــفــت كاي مسكين نادان

چرائي فارغ از ملك سليمان

مرا در بارگاه عدل؛ خوانهاست

بهر خوان سعادت؛ ميهمانهاست

بيا زين ره؛ بقصر پادشاهي

بخور در سفرهٔ ما؛ هــر چــه خواهي

به خار جهل؛ پاي خويش مخراش

براه نيكبختان؛ آشنا باش

ز ما؛ هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما؛ هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا بــايــد چنين خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اينجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائي گذارند

مكش بيهوده ايــن بار گران را

ميازار از بــراي جسم؛ جان را

بگفت از سور؛ كمتر گوي بــا مور

كه موران را؛ قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائيكه جاي چاره‌سازيست

كه ما را از سليمان؛ بي نيازيست

نيفتد بــا كسي ما را سر و كار

كه خود؛ هم توشه داريم و هم انبار

بجاي گرم خود؛ هستيم ايمن

ز سرماي دي و تاراج بهمن

چو ما؛ خود خادم خويشيم و مخدوم

بحكم كس نميگرديم محكوم

مرا اميد راحتهاست زين رنج

من ايــن پاي ملخ ندهم بصد گنج

مرا يك دانهٔ پوسيده خوشتر

ز ديهيم و خراج هفت كشور

گرت همواره بــايــد كامكاري

ز مور آموز رسم بردباري

مرو راهي كــه پايت را ببندند

مكن كاري كــه هشياران بخندند

گه تدبير؛ عاقل باش و بينا

راه امروز را مسپار فردا

بكوش اندر بهار زندگاني

كه شــد پيرايهٔ پيري؛ جواني

حساب خود؛ نه كم گير و نه افزون

منه پاي از گليم خويش بيرون

اگر زين شهد؛ كوته‌داري انگشت

نكوبد هيچ دستي بر سرت مشت

چه در كار و چــه در كار آزمودن

نبايد جز بخود؛ محتاج بودن

هر آن موري كــه زير پاي زوريست

سليمانيست؛ كاندر شكل موريست

پروين اعتصامي

شنيدستم كــه وقت برگريزان

شد از باد خزان؛ برگي گريزان

ميان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدير؛ پنهان چــون توان داشت

بخود گفتا كازين شاخ تنومند

قضايم هيچگه نتواند افكند

سموم فتنه كــرد آهنگ تاراج

ز تنها سر؛ ز سرها دور شــد تاج

قباي سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فرياد

ز بن بركند گردون بس درختان

سيه گشت اختر بس نيكبختان

به يغما رفت گيتي را جواني

كرا بود ايــن سعادت جاوداني

ز نرگس دل؛ ز نسرين سر شكستند

ز قمري پا؛ ز بلبل پر شكستند

برفت از روي رونق بوستان را

چه دولت بي گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگري برخاست دودي

نه تاري ماند زان ديبا؛ نه پودي

بخود هــر شاخه‌اي لرزيد ناگاه

فتاد آن برگ مسكين بر سر راه

از آن افتادن بيگه؛ برآشفت

نهان بــا شاخك پژمان چنين گفت

كه پروردي مرا روزي در آغوش

بروز سختيم كردي فراموش

نشاندي شاد چــون طفلان بمهدم

زماني شيردادي؛ گاه شهدم

بخاك افتادنم روزي چرا بود

نه آخر دايه‌ام باد صبا بود

هنوز از شكر نيكيهات شادم

چرا بي موجبي دادي بــه بادم

هنرهاي تو نيرومنديم داد

ره و رسم خوشت؛ خورسنديم داد

گمان ميكردم اي يار دلاراي

كه از سعي تو باشم پاي بر جاي

چرا پژمرده گشت ايــن چهر شاداب

چه شــد كز من گرفتي رونق و آب

بياد رنج روز تنگدستي

خوشست از زيردستان سرپرستي

نمودي همسر خوبان بــا غم

ز طيب گل؛ بياكندي دماغم

كنون بگسستيم پيوند ياري

ز خورشيد و ز باران بهاري

دمي كاز باد فروردين شكفتم

بدامان تو روزي چند خفتم

نسيمي دلكشم آهسته بنشاند

مرا بر تن؛ حرير سبز پوشاند

من آنگه خرم و فيروز بودم

نخستين مژدهٔ نوروز بودم

نويدي داد هــر مرغي ز كارم

گهرها كــرد هــر ابري نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامي

چه حاصل؛ زيستم صبحي و شامي

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهين قضا را تيز شــد چنگ

نه از صلحت رسد سودي نه از چنگ

چو ماند شبرو ايام بيدار

نه مست اندر امان باشد؛ نه هشيار

جهان را هــر دم آئيني و رائي است

چمن را هم سموم و هم صبائي است

ترا از شاخكي كوته فكندند

وليك از بس درختان ريشه كندند

تو از تير سپهر ار باختي رنگ

مرا نــيــز افكند دست جهان سنگ

نخواهد ماند كس دائم بيك حال

گل پارين نخواهد رست امسال

ندارد عهد گيتي استواري

چه خواهي كــرد غير از سازگاري

ستمكاري؛ نخست آئين گرگست

چه داند بره كوچك يــا بزرگست

تو همچون نقطه؛ درماني درين كار

كه چــون ميگردد ايــن فيروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبيخون

مرا نــيــز از دل و دامن چكد خون

جهاني سوخت ز اسيب تگرگي

چه غم كاز شاخكي افتاد برگي

چو تيغ مهرگاني بر ستيزد

ز شاخ و برگ؛ خون ناب ريزد

بساط باغ را بي گل صفا نيست

تو برگي؛ برگ را چندان بها نيست

چو گل يكهفته ماند و لاله يكروز

نزيبد چــون توئي را ناله و سوز

چو آن گنجينه گلشن را شــد از دست

چه غم گر برگ خشكي نـيـسـت يــا هست

مرا از خويشتن برتر مپندار

تو بشكستي؛ مرا بشكست بازار

كجا گردن فرازد شاخساري

كه بر سر نيستش برگي و باري

نماند بر بلندي هيچ خودخواه

درافتد چــون تو روزي بر گذرگاه

پروين اعتصامي

به ماه دي؛ گلستان گــفــت بــا برف

كه ما را چند حيران ميگذاري

بسي باريده‌اي بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زين پــس نباري

بسي گلبن؛ كفن پوشيد از تو

بسي كردي بخوبان سوگواري

شكستي هــر چــه را؛ ديگر نپيوست

زدي هــر زخم؛ گشت آن زخم كاري

هزاران غنچه نشكفته بردي

نويد برگ سبزي هم نياري

چو گستردي بساط دشمني را

هزاران دوست را كردي فراري

بگفت اي دوست؛ مهر از كينه بشناس

ز ما نايد بجز تيمارخواري

هزاران راز بود اندر دل خاك

چه كردستيم ما جز رازداري

بهر بي توشه ساز و برگ دادم

نكردم هيچگه ناسازگاري

بهار از دكهٔ من حله گيرد

شكوفه باشد از من يادگاري

من آموزم درختان كهن را

گهي سرسبزي و گه ميوه‌داري

مرا هــر سال؛ گردون ميفرستد

به گلزار از پي آموزگاري

چمن يكسر نگارستان شــد از من

چرا نقش بد از من مينگاري

به گل گفتم رموز دلفريبي

به بلبل؛ داستان دوستاري

ز من؛ گلهاي نوروزي شب و روز

فرا گيرند درس كامكاري

چو من گنجور باغ و بوستانم

درين گنجينه داري هــر چــه داري

مرا بــا خود وديعتهاست پنهان

ز دوران بدين بي اعتباري

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدين بي پائي و ناپايداري

دل و دامن نيالودم بــه پستي

بري بودم ز ننگ بد شعاري

سپيدم زان سبب كردن در بر

كه باشد جامهٔ پرهيزكاري

قضا بس كار بشمرد و بمن داد

هزاران كار كردم گر شماري

براي خواب سرو و لاله و گل

چه شبها كرده‌ام شب زنده‌داري

به خيري گفتم اندر وقت سرما

كه ميل خواب داري؟ گــفــت آري

به بلبل گفتم اندر لانه بنشين

كه ايمن باشي از باز شكاري

چو نسرين اوفتاد از پاي؛ گفتم

كه بــايــد صبر كــرد و بردباري

شكستم لاله را ساغر؛ كــه ديگر

ننوشد مي بوقت هوشياري

فشردم نرگس مخمور را گوش

كه تــا بيرون كــنــد از سر خماري

چو سوسن خسته شــد گفتم چــه خواهي

بگفت ار راست بــايــد گفت؛ ياري

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائي رسد زين ناگواري

بهار از سردي من يافت گرمي

منش دادم كلاه شهرياري

نه گندم داشت برزيگر؛ نه خرمن

نميكرديم گر ما پرده‌داري

اگر يكسال گردد خشك‌سالي

زبوني باشد و بد روزگاري

از ايــن پس؛ باغبان آيد بــه گلشن

مرا بگذشت وقت آبياري

روان آيد بــه جسم؛ ايــن مردگانرا

ز باران و ز باد نو بهاري

درختان؛ برگ و گل آرند يكسر

بدل بر فربهي گردد نزاري

بچهر سرخ گل؛ روشن كني چشم

نه بيهوده اســت ايــن چشم انتظاري

نثارم گل؛ ره آوردم بهار است

ره‌آورد مرا هرگز نياري

عروس هستي از من يافت زيور

تو اكنون از منش كن خواستگاري

خبر ده بر خداوندان نعمت

كه ما كرديم ايــن خدمتگذاري

پروين اعتصامي

اي خوش از تن كوچ كردن؛ خانه در جان داشتن

روي مانند پري از خلق پنهان داشتن

همچو عيسي بي پر و بي بال بر گردون شدن

همچو ابراهيم در آتش گلستان داشتن

كشتي صبر اندرين دريا افكندن چو نوح

ديده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم تركتازان و كمانداران عشق

سينه‌اي آماده بهر تيرباران داشتن

روشني دادن دل تاريك را بــا نور علم

در دل شب؛ پرتو خورشيد رخشان داشتن

همچو پاكان؛ گنج در كنج قناعت يافتن

مور قانع بودن و ملك سليمان داشتن

پروين اعتصامي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۶:۴۴ توسط:myblog موضوع:

زندگي نامه مولوي

مولوي

مولوي

 

سرزمين ايران از ديربا ز مهد تفكرات عرفاني و تأ ملات اشراقي بوده است.از اينرو در طي قرون و اعصار؛ نام آوراني بيشمار در عرصۀ عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده اســت ... يكي از ايــن بزرگان نام آور حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخي اســت كــه بــه ملّاي روم و مولوي رومي آوازه يافته است. او در ششم ربيع الاول سال 604هجري قمري در بلخ زاده شد.پدر او مولانا محمدبن حسين خطيبي اســت كــه بــه بهاءالدين ولد معروف شده است.و نــيــز او را بــا لقب سلطان العلماء ياد كرده اند.بهاءولد از اكابر صوفيه واعاظم عرفا بودو خرقۀ او بــه احمد غزالي مي پيوست.وي در علم عرفان و سلوك سابقه اي ديرين داشت و از آن رو كــه ميانۀ خوشي بــا قيل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقيقي را در سلوك باطني مي دانست و نه در مباحثات و مناقشات كلامي و لفظي؛پرچمداران كلام و جدال بــا او از سر ستيز در آمدنداز آن جمله فخرالدين رازي بود كــه استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بيش از ديگران شاه را بر ضد او برانگيخت.

به درستي معلوم نـيـسـت كــه سلطان العلماء در چــه سالي از بلخ كوچيد؛به هــر حال جاي درنگ نبود و جلال الدين محمد 13سال داشت كــه سلطان العلماءرخت سفر بر بست و بلخ و بلخيان را ترك گــفــت و سوگند ياد كــرد كــه تــا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانباني نشسته بــه شهر خويش باز نگردد.پس شهر بــه شهر و ديار بــه ديار رفت و در طول سفر خود بــا فريد الدين عطار نيشابوري نــيــز ملاقات داشت و بالاخره علاءالدين كيقباد قاصدي فرستاد و او را بــه قونيه دعوت كرد.او از همان بدو ورود بــه قونيه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت.

سرانجام شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628هجري قمري خاموش شــد و در ديار قونيه بــه خاك سپرده شد.درآن زمان مولانا جلال الدين گام بــه بيست و پنجمين سال حيات خود مي نهاد ؛مريدان گرد او ازدحام كــردنــد و از او خواستند كــه برمسند پدر تكيه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.

همه كــردنــد رو بــه فرزندش كــه تويي در جمال مانندش

شاه ما زين ســپــس تو خواهي بود از تو خواهيم جمله مايه و سود

 

 

زندگينامه مولوي

زندگينامه مولوي

 

سيد برهان الدين محقق ترمذي مريد صديق و پاكدل پدر مولانا بود و نخستين كسي كــه مولانا را بــه واد ي طريقت راهنمايي كرد. وي ناگهان بار سفر بر بست تابه ديدار مرشد خود سلطان العلماء د رقونيه برسد. شهر بــه شهر راه پيمود تــا اينكه بــه قونيه رسيد و سراغ سلطان العلما را گرفت غافل از آنكه او يكسال پيش ا زاين خرقه تهي كرده و از دنيا رفته بود.

وقتي كــه سيد نتوانست بــه ديدار سلطان العلماء نائل شــود رو بــه مولانا كــرد و گــفــت د رباطن من علومي اســت كــه ا زپدرت بــه من رسيده ايــن معاني را از من بياموز تــا خلف صدق پدر شود.

مولانا نــيــز بــه دستور سيد بــه رياضت پرداخت و مدت نه سال بــا او همنشين بود و زان پــس برهان الدين رحلت كرد.

بود در خدمتش بــه هم نه سال تــا كــه شــد مثل او بــه قال و بــه حال

طلوع شمس

مولانا در آستانۀ چهل سالگي مردي بــه تمام معني و عارف ودانشمند دوران خود بود و مريدان و عامه مردم از وجود او بهره ها مي بردند تــا اينكه قلندري گمنام و ژنده پوش بــه نام شمس الدين محمد بن ملك داد تبريزي روز شنبه 26جمادي الآخر سنه 642 هجري قمري بــه قونيه آمد و بــا مولانا برخورد كــرد و آفتاب ديدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شيداييش كرد.

و ايــن سجاده نشين بــا وقار و مفتي بزرگوار را سرگشته كوي و برزن كــرد تــا بدانجا كــه خود؛ حال خود را چنين وصف مي كند:

زاهد بودم ترانه گويم كردي سر حلقۀ بزم و باده جويم كردي

سجاده نشين بــا وقاري بودم بازيچۀ كودكان كويم كردي

چگونگي پيوستن شمس بــه مولانا

روزي مولوي بــا خرسندي و بي خيالي از راه بازار بــه خانه باز مي گشت ناگهان عابري نا شناس ا زميان جمعيت پيش آمد گستاخ وار عنان فقيه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهاي او خيره شــد و گستاخانه سؤالي بر وي طرح كرد: صراف عالم معني؛ محمد (ص) برتر بود يــا بايزيد بسطام ؟

مولاناي روم كــه عالي ترين مقام اوليا را از نازلترين مرتبۀ انبيا هم فروتر مي دانست بــا لحني آكنده از خشم جواب داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبياست بايزيد بسطام را بــا او چــه نسبت؟

اما درويش تاجر نما كــه بــا ايــن سخن نشده بود بانگ برداشت: پــس چرا آن يك ( سبحانك ما عرفناك) گــفــت و ايــن يك ( سبحاني ما اعظم شأ ني ) بــه زبان راند؟

مولانا لحظه اي تأمل كــرد و گفت: بــا يزيد تنگ حوصله بود بــه يك جرعه عربده كرد. محمد دريانوش بود بــه يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد. مولانا ايــن را گــفــت و بــه مرد ناشناس نگريست در نگاه سريعي كــه بين آنها رد وبدل شــد بيگانگي آنها تبديل بــه آشنايي گشت. نگاه شمس بــه مولانا گفته بود از راه دور بــه جستجويت آمده ام امــا بــا ايــن بار گران علم وپندارت چگونه بــه ملاقات الله مي تواني رسيد؟

ونگاه مولانا بــه او پاسخ داده بود: مرا ترك مكن درويش و ايــن بار مزاحم را از شانه هايم بردار.

پيوستن شمس بــه مولانا در حدود سال 642 هجري قمري اتفاق افتاد و چنان او را واله وشيدا كــرد كــه درس و وعظ را كنار گذاشت و بــه شعرو ترانه و دف وسماع پرداخت و از آن زمان طبع ظريف او در شعرو شاعري شكوفا شــد و بــه سرودن اشعار پر شور و حال عرفاني پرداخت. شمس بــه مولانا چــه گــفــت و چــه آموخت و چــه فسانه و فسوني ساخت كــه سراپا دگرگونش كــرد معمايي اســت كــه « كس نگشود و نگشايد بــه حكمت ايــن معما را». امــا واضح و مبرهن اســت كــه شمس مرد ي عالم و جهانديده بود. و برخي بــه خطا گمان كرده اند كــه او از حيث دانش و فن بي بهره بوده اســت مقالات او بهترين گواه بر دانش و اطلاع وسيع او بر ادبيات؛ لغت؛ تفسير قرآن و عرفان است.

غروب موقت شمس

رفته رفته آتش حسادت مريدان خام طمع زبانه كشيد و خود نشان داد. آنها مي ديدند كــه مولانا مريد ژنده پوشي گمنام گشته و هيچ توجهي بــه آنان نمي كــنــد از ايــن رو فتنه جويي را آغاز كــردنــد و در عيان و نهان بــه شمس ناسزا مي گـفـتـنـد و همگي بــه خون شمس تشنه بودند.

شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مريدان خودبين و تعصّب كور و آتشين قونويان رنجيده شــد و چاره اي جز كوچ نديد. از ايــن رو در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 قونيه را بــه مقصد دمشق ترك گفت.

شمس در حجاب غيبت فرو شــد و مولانا نــيــز در آتش هجران او بي قرار و ناآرام گشت. مريدان كــه ديدند رفتن شمس نــيــز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه كنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.

پيش شيخ آمدند لابه كنان كــه ببخشا مكن دگر هجران

توبۀ ما بكن ز لطف قبول گرچه كرديم جرمها ز فضول

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعي بــه دمشق فرستاد تــا شمس را بــه قونيه باز گردانند. سلطان ولد هم بــه فرمان پدر همراه جمعي از ياران سفر را آغاز كــرد و پــس از تحمل سختي هاي راه سرانجام پيك مولانا بــه شمس دست يافت و بــا احترام پيغام جان سوز او را بــه شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت بــه قونيه نمود. سلطان ولد بــه شكرانۀ ايــن موهبت يك ماه پياده در ركاب شمس راه پيمود تــا آنكه بــه قونيه رسيدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

غروب دائم شمس

مدتي كار بدين منوال سپري شــد تــا اينكه دوباره آتش حسادت مريدان خام طمع شعله ور شــد توبه شكستند و آزارو ايذاي شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو كردار نابخردانۀ ايــن مريدان رنجيده خاطر شــد تــا بدانجا كــه بــه سلطان ولد شكايت كرد:

خواهم ايــن بار آنچنان رفتن كــه نداند كسي كجايم من

همه گردند در طلب عاجز ندهد كس نشان ز من هرگز

چون بمانم دراز؛ گويند ايــن كــه ورا دشمني بكشت يقين

او چندين بار ايــن سخنان را تكرار كــرد و سرانجام بي خبر از قونيه رفت و ناپديد شد. بدينسان؛ تاريخ رحلت و چگونگي آن بر كسي معلوم نگشت.

شيدايي مولانا

مولانا درفراغ شمس نا آرام شــد و يكباره دل از دست بداد و روز و شب بــه سماع و رقص پرداخت و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.

روزو شب د رسماع رقصان شــد بر زمين همچو چرخ گردان شد

اين شيدايي او بدانجا رسيد كــه ديگر قونيه را جاي درنگ نديد و قونيه را بــه ســوي شام ودمشق ترك كرد. مولانا در دمشق هــر چــه گشت شمس را نيافت و ناچار بــه قونيه بازگشت.

در ايــن سير روحاني و سفر معنوي هــر چند كــه شمس را بــه صورت جسم نيافت ولــي حقيقت شمس را در خود ديد و دريافت كــه آنچه بــه دنبال اوست در خود حاضر ومتحقق است. ايــن سير روحاني د راو كمال مطلوب پديد آورد. مولانا بــه قونيه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پيرو جوان و خاصو عام همانند ذره اي د رآفتاب پر انوار او مي گشتند و چرخ مي زدند. مولانا سماع را وسيله اي بــراي تمرين رهايي و گريز مي ديد. چيزي كــه بــه روح كمك مي كــرد تــا دررهايي از آنچه او را مقيد در عالم حس و ماده مي دارد پله پله تــا بام عالم قدس عروج نمايد.

چندين سال بر ايــن منوال سپري شــد و باز حال و هواي شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شــد ولــي هرچه كوشيد شمس را نيافت سر انــجـام چاره اي جز بازگشت بــه ديار خود نديد.

صلاح الدين زركوب

مولانا بنا بر عقيدۀ عارفان و صوفيان بر ايــن باور بود كــه جهان هرگز از مظهر حق خالي نگردد و حق درهمۀ مظاهر پيدا و ظاهر اســت و اينك بــايــد ديد كــه آن آفتاب جهانتاب ا زكدامين كرانه سر برون مي آورد و از وجود چــه كسي نمايان مي شود؟

روزي مولانا از حوالي زركوبان مي گذشت از آواز ضرب ايشان حالي دروي ظاهر شــد و بــه چرخ در آمد شيخ صلاح الدين بــه الهام از دكان بيرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پيشين تــا نماز ديگر بــا مولانا در سماع بود.

بدين ترتيب بود كــه مولانا شيفتۀ صلاح الدين شــد و شيخ صلاح الدين زركوب توانست ايــن لياقت و شايستگي را در خود حاصل كــنــد و جاي خالي شمس را تــا حدودي پر سازد. صلاح الدين مردي عامي و امّي از مردم قونيه بود و پيشۀ زركوبي داشت و از علم و سواد بي بهره ... مولانا زركوب را خليفۀ خود ساخت و حــتـي سلطان ولد را بــا آن هــمــه مقام علمي سفارش اكيد كــرد كــه بــايــد حلقۀ ارادت زركوب را بــه گوش كند. هــر چند سلطان ولد تسليم سفارش پدر خود بود ولــي در عين حال مقام خود را بــه ويژه در علوم ومعارف برتر از زركوب مي دانست ولــي سر انــجـام بــه فراست دريافت كــه معلومات و معارف ظاهري نمي تواند چاره ساز مشكلات روحي و معضلات معنوي باشد. او بــا ايــن تأمل خودبيني را كنار گذاشت و از سر صدق و صفا مريد زركوب شد. صلاح الدين زركوب نــيــز همانند شمس تبريزي مورد حسادت مريدان واقع مي شــد امــا بــه هــر حال مولانا مدت ده سال بــا وي مؤانست و مصاحبت داشت تــا اينكه زركوب بيمار شــد و سرانجام نــيــز خرقه تهي كــرد و در قونيه دفن شد.

حسام الدين چلبي

حسام الدين چلبي معروف بــه اخي ترك از اكابر عرفا و مريد صديق مولانا بود. مولانا بــا او نــيــز ده سال مجالست داشت و حــتـي نظم كتاب شريف مثنوي بــه درخواست او صورت گرفت امــا قبل از آغاز نظم دفتر دوم زوجۀ حسام الدين وفات يافت و مولانا هم پسر جوانش علاءالدين محمد را كــه سي و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر بــه جنازۀ او حاضر نشد. درست اســت كــه بين علاءالدين بــا پدر دراين ايّام اختلافاتي وجود داشت امــا بدون شك ايــن اختلافات مانع از تأثر شديد پدر در مرگ فرزند نشد. بــه ايــن ترتيب مدت دو سال نظم مثنوي متوقف شــد و در سال 662 هجري قمري مجدداً آغاز شد.

حسام الدين نزد مولانا مقامي والا و عزيز داشت تــا بدانجا كــه آورده اند: روزي مولانا بــا جمع اصحاب بــه عيادت چلبي مي رفت در ميان محله سگي برابر آمد؛ كسي خواست او را برنجاند فرمود كــه سگ كوي چلبي را نشايد زدن.

آن سگي را كــه بود در كوي او من بــه شيران كي دهم يك موي او

همچنين آورده اند كــه از حضرت خداوندگار ( مولانا ) سؤال كــردنــد كــه از ايــن سه خليفه و نايب كدامين اختيار است؟ فرمود: مولانا شمس الدين بــه مثابت آفتاب اســت و شيخ صلاح الدين درمرتبۀ ماه اســت و حسام الدين چلبي ميانشان ستاره ايست روشن و رهنما.

آثار مولانا

آثار كتبي مولانا را بــه دو قسمت ( منظوم و منثور ) مي توان تقسيم كرد. آثار منظوم:

1- مثنوي: كتابي اســت تعليمي و درسي در زمينۀ عرفان و اصول تصوف و اخلاق و معارف و مولانا بيشتر بــه خاطر همين كتاب معروف شده. مثنوي از همان آغاز تأليف در مجالس رقص و سماع خوانده مي شــد و حــتـي در دوران حيات مولانا طبقه اي بــه نام مثنوي خوانان پديد آمدند كــه مثنوي را بــا صوتي دلكش مي خواندند.

به مناسبت ذكر ني 18 بيت نخست مثنوي را ني نامه گفته اند. ني نامه حاوي تمام معاني و مقاصد مندرج در شش دفتر اســت بــه عبارتي همۀ شش دفتر مثنوي شرحي اســت بر ايــن 18 بيت.

2- غزليات: ايــن بخش از آثار مولانا بــه كليات يــا ديوان شمس معروف گشته؛ زيــرا مولانا در پايان و مقطع بيشتر آنها بــه جاي ذكر نام يــا تخلص خود بــه نام شمس تبريزي تخلص كرده. بــه احصاي نيكلسن مجموعۀ غزليات مولانا حدود 2500 غزل است.

3- رباعيات: معاني و مضامين عرفاني و معنوي در ايــن رباعيها ديده مي شــود كــه بــا روش فكر و عبارت بندي مولانا مناسبت تمام دارد ولــي روي هم رفته رباعيات بــه پايۀ غزليات و مثنوي نمي رسد و متضمّن 1659 رباعي است.

آثار منثور:

1- فيه ما فيه: ايــن كتاب مجموعۀ تقريرات مولانا اســت كــه در مجالس خود بيان كرده و پسر او بهاءالدين يــا يكي ديگر از مريدان يادداشت كرده. فيه ما فيه در موارد كثير بــا مثنوي مشابهت دارد منتهي نسبت بــه مثنوي مفهوم تر و روشن تر اســت زيــرا ايــن اثر نثر اســت و كنايات شعري را ندارد.

2- مكاتيب: ايــن اثر بــه نثر اســت و مشتمل بر نامه ها و مكتوبات مولانا بــه معاصرين خود.

3- مجالس سبعه: و آن عبارتست از مجموعۀ مواعظ و مجالس مولانا يعني سخناني كــه بــه وجه اندرز و بــه طريق تذكير بر سر منبر بيان فرموده است.

وفات مولانا

مدتها بود جسم نحيف و خستۀ مولانا در كمند بيماري گرفتار شده بود ا اينكه سرانجام ايــن آفتاب معنا درپي تبي سوزان در روز يكشنبه پنجم جمادي الآخر سال 672 هجري قمري رحلت فرمود.

در آن روز پر سوز؛ سرما و يخبندان در قونيه بيداد مي كــرد و دانه هاي نرم و حريرين برف در فضا مي رقصيدند و بر زمين مي نشستند. سيل پر خروش مردم پيرو جوان؛ مسلمان و گبر؛ مسيحي و يهودي همگي در ايــن ماتم شركت داشتند. افلاكي مي گويد:« بسي مستكبران و منكران كــه آن روز؛ زنّار بريدند و ايمان آوردند » و چهل شبانه روز ايــن عزا و سوگ بر پا بود.

بعد چل روز ســوي خانه شدند هــمــه مشغول ايــن فسانه شدند

روز و شب بود گفتشان هــمــه ايــن كــه شــد آن گنج زير خاك دفين

آري چنين بود زندگي مولاناي ما؛ زندگي ايــن خداوندگار بلخ و روم كــه بــراي وصول بــه عشق واقعي بــراي نيل بــه از خود رهايي در مقام فنا و بالاخره بــراي سير تــا ملاقات خدا كــه راه آن در فراسوي پله هاي حس و عقل و ادراك عادي انساني اســت از زير رواقهاي غرور انگيز مدرسه و از فراز منبري كــه در بالاي آن آدمي آنچه را خود بدان تن د رنمي دهد از ديگران مطالبه مي كند؛ خيز برداشت و بــا حركتي سريع و بي وقفه پله پله نردبان نوراني سلوك را يك نفس تــا ملاقات خدا طي كرد. يك نفس امــا در طول مدت يك عمر شصت و هشت ساله كــه بــراي عمر تاريخ يك نفس هم نبود.

 

اشعار مولوي

 

اشعار مولوي

 

بشنـو ايــن ني چــون شكــايت مي‌كـــنـد
از  جـداييــهـــا  حكـــــايت  مـــي‌كــــنـد
كــــز نيستـــان تـــا  مـــــرا  ببريــــده‌انـد
در نفيــــــرم  مــــــرد و زن  ناليـــــده‌انـد
سينه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــويــم  شـــرح  درد  اشتيـــــاق
هـــر كسي كو دور ماند از اصل خويش
بـــاز جويـــد روزگــــــار وصـــل خـــويش
مــن بــــه هــــر جمعيتي نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر كســي از ظن خــود شــد يـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ي مـــن دور نيست
ليـك چشم و گوش را آن نور نيست…
مولوي

اي يوسف خوش نام مـا خوش مي‌روي بر بام مــــا
اي درشكـــسته جــام مـا اي بــردريـــــده دام ما
اي نــور مـا اي سور مـا اي دولت منصــور مـا
جوشي بنه در شور ما تــا مي‌شود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدي در عود ما نظاره كن در دود ما
اي يــار مـــا عيــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامكــش از كار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پاي دل جان مي‌دهم چــه جاي دل
وز آتـــــش ســوداي دل  اي واي دل  اي واي مـــــا
مولوي

مــن  غلام  قمــرم ؛ غيـــر  قمـــر  هيــــچ  مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ؛جز سخن گنج مگو
ور از ايــن بي خبري رنج مبر ؛ هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ؛ عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ؛ نعـــره مــزن ؛ جامه مـــدر ؛هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن  چيـــز  دگـــر  نيست  دگـر ؛ هيچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهاي  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ؛ جــــز كــه بــه سر هيچ مگو
قمـــري ؛ جـــــان  صفتـــي  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر  هيـــچ  مگــو
گفتم : اي دل چــه مه اســت ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر  هيچ  مگو
گفتم : ايــن روي فرشته ست عجب يــا بشر است؟
گفت : ايــن غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در ايــن خانه پر نقش و خيال
خيز از ايــن خانه برو؛رخت ببر؛هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن؛نه كــه ايــن وصف خداست؟
گفت : اين  هست  ولـــي  جان  پدر  هيچ  مگو
مولوي

اي قـوم بــه حج رفتـه كجاييد كجاييد
معشــوق هميــن جـاست بياييد بياييد
معشــوق تــو  همسـايه و ديــوار بــه ديوار
در باديه ســـرگشته شمـــا  در چــه هواييد
گــر صـــورت  بي‌صـــورت  معشـــوق  ببينيــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم كعبه شماييد
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتيــــد
يــك  بـــار  از  ايـــن  خانــه  بــر  اين  بام  برآييد
آن  خانــــه  لطيفست  نشان‌هـــاش  بگفتيــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــي بنماييـــد
يك دستـــه گــل كــو اگـــر آن بـــــاغ بديديت
يك گـــوهر جــــان كـــو اگـــر از بحر خداييد
با ايــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كــه بر گنج شما پرده شماييد
مولوي

حيلت رها كن عاشقــا ديوانه شو ديوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــويش را بيگـــانه كن هم خانه را ويرانه كن
و آنگه بيا بــا عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سينــه را چـون سينه ها هفت آب شو از كينه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پيمانـــه شــــو  پيمانــه شـو
بايد  كـــه  جملــه  جــان  شــوي  تا  لايق  جانان  شوي
گـــر ســوي مستــان ميــروي مستانه شـــو مستانه شو…
مولوي

هلـــه  نوميـــد  نباشي  كـــه  تـــو  را  يـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  كـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر كـــن  آن جا
ز پــس صبر تـــو را او بــه ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنمايد كــه كس آن راه نداند…
مولوي

اي دوست قبولم كن وجانم بستان
مستــم كـــن  وز هــر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گيـــرد بــي تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…
مولوي

يــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
يار تويي غـــار تويي خواجه نگهدار مرا
نوح تويي روح تــويي فاتح و مفتوح تـويي
سينـــه مشــروح تــويي بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــويي سـور تــويي دولت منصور تـويي
مـــرغ كـــه طــور تــويي خســته بــه منقار مرا
قطـــره تويي بحــر تويي لطـف تــويي قهــر تويي
قنــد  تـــويي  زهـــر  تــويي  بيــــش  ميـــازار  مرا
حجره خورشيد تويي خانه ناهيد تويي
روضــه اوميــد تويـــي راه  ده  اي يــار مرا
روز تــويي روزه تـــويي حـاصل دريوزه تـويي
آب تــويي كــوزه تــويي آب ده ايــن بـــار مـــرا
دانـــه تويــي دام تــويي بــاده تويي جام تـويي
پختـــه تويي  خـــام تــويي  خـــام  بمگـــذار  مرا
اين  تن  اگـــر كـــم  تــندي  راه  دلــم  كــم  زندي
راه  شــدي  تــا  نبــدي  ايـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوي

عـــــالم همـــه دريــا شـــود دريـــا ز هيبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمي  گــــر  خــــويش  بـــا  آدم  زند
دودي بـــرآيد از فلك نــي خلق مـــاند نــي ملـــك
زان  دود  ناگــــه  آتشي  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشكافد آن دم آسمان ني كون ماند ني مكان
شوري درافتد در جهــان وين سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج درياي عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشيـد  افتــد  در  كـــمي  از  نـــور  جان  آدمي
كـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا كـــه محرم كـم زند…
مولوي

من اگــر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اينم نــه از آنم مــن از آن شهر كـلانم
نـــه پـــي زمــــر و قمــارم نه پي خمر و عقارم
نـــه خميـــرم نــــه خمـــارم نــه چنينم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاكم  نه  ز آبم  نه  از  اين  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ايــن  دم
كــــه مــن از جمــله عالــم بــه دو صد پرده نهانم
مشنـو ايــن سخن از من و نه زين خاطر روشن
كه از ايــن ظاهر و باطن نه پذيرم نه ستانم…
مولوي

بـــي همگــــان بســـــر شـــــود  بي تـو  بســـــر  نمـــي شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ايــــن  دلـــــم  جــــاي  دگـــــــر  نمــــي شـــود
ديـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــي تـــو بســـر نمي شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــي كند  دل  ز تـــو  نـوش  مي كند
عقـــل خـــــروش مــــي كنــد بـــي تــــــو بســـر نمـي شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــي تـو  بســر ن مي شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــويي  ملكت  و  مــــال  مـــن  تـويي
آب  زلال  مــــن  تــــويي  بــــي  تــــو  بســــر  نمي شـود
گـــــاه  ســــوي  وفــــا  روي   گــــاه  ســوي  جفــــا  روي
آن  منــي  كـــجا  روي  بـــي  تــــو  بســـــر  نمي شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر كنـــي  تـــوبـــــه  كــننـــــد  بشــكنــي
ايــن همــه خــود تـــو ميكني بــي تو بســر نمي شــود
بي  تـــو  اگـــر  بســـر  شدي  زيــر  جهــان  زبر  شدي
باغ  ارم  سقــر  شــدي  بــي تــو  بســر  نمــي شـود
گــــر تـــو ســري قــدم شـوم  ور تــو كفي  علم شوم
ور بــــروي عــــدم  شــــوم  بي تـو  بسـر  نمي شود
خــواب مــــرا ببستــــه اي  نقـــش مــرا بشسته اي
وز همـــه ام گسسته اي بــي تــــو بسر نمي شود
گـــر  تـــو  نباشي  يار من  گشت  خراب كــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بي تو بسر نمي شود
بي تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم
ســر ز غـم تو چــون كشم  بي تو بسر نمي شود
هر چــه بگويم اي صنم  نـيـسـت جـدا ز نيــك و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بي تو بسر نمي شود
مولوي

تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گريه كسي نديده خاموش مرا
در جان و دل و ديد فراموش نه اي
از بهر خـدا مكن فراموش مرا    مولوي

دلتنگم و ديدار تو درمان من است
بي رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هيچ دلي مبـاد و بر هيچ تني
آنچ از غم هجران تو بر جان من اســت   مولوي

اندر دل بي وفا غــم و ماتم باد
آن را كــه وفا نـيـسـت ز عالم كم باد
ديدي كــه مـرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غـم كــه هزار آفرين بر غم باد   مولوي

اي نرگس پر خواب ربودي خواب
وي لاله سيـراب ببردي آبم
اي سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
اي گوهر كمياب تو را كي يابم؟   مولوي

قومي غمگين و خود مدان غم ز كجاست
قومي شادان و بيخبر كان ز چــه جاست
چندين چپ و راست بيخبر از چپ و راست
چنين من و ماست بيخبر از من و ما است   مولوي

گر شرم همي از آن و ايــن بــايــد داشت
پس عيب كسان زير زمين بــايــد داشت
ور آينه‌وار نيك و بد بنمائي
چون آينه روي آهنين بــايــد داشت   مولوي

گويند كــه عشق عاقبت تسكين است
اول شور اســت و عاقبت تمكين است
جانست ز آسياش سنگ زيرين
اين صورت بي‌قرار بالايين است   مولوي

من محو خدايم و خدا آن منست
هر سوش مجوئيد كــه در جان منست
سلطان منم و غلط نمايم بشما
گويم كــه كسي هست كــه سلطان منست   مولوي

هر ذره كــه در هوا و در هامونست
نيكو نگرش كــه همچو ما مجنونست
هر ذره اگــر خوش اســت اگــر محزونست
سرگشته خورشيد خوش بيچونست    مولوي

بي‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بي‌عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگــر بــه دريا بارد
بي‌جنبش عشق در مكنون نشود    مولوي

آنكس كــه ترا ديد و نخنديد چو گل
از جان و خرد تهيست مانند دهل
گبر ابدي باشد كو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و ديدار رسل    مولوي

بر ما رقم خطا پرستي هــمــه هست
بدنامي و عشق و شور و مستي هــمــه هست
اي دوست چو از ميانه مقصود توئي
جاي گله نـيـسـت چــون تو هستي هــمــه هست    مولوي

بيرون ز جهان و جان يكي دايه‌ي ماست
دانستن او نه درخور پايه‌ي ماست
در معرفتش همين قدر دانم
ما سايه اوئيم و جهان سايه ماست    مولوي

چشمي دارم هــمــه پر از صورت دوست
با ديده مرا خوشست چــون دوست در اوست
از ديده دوست فرق كردن نه نكوست
يا دوست بــه جاي ديده يــا ديده خود اوست    مولوي

در دايره‌ي وجود موجود عليست
اندر دو جهان مقصد و مقصود عليست
گر خانه‌ي اعتقاد ويران نشدي
من فاش بگفتمي كــه معبود عليست    مولوي

درويشي و عاشقي بــه هم سلطانيست
گنجست غم عشق ولــي پنهانيست
ويران كردم بدست خود خانه‌ي دل
چون دانستم كــه گنج در ويرانيست    مولوي

عشقت بــه دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خويش بنهاد برفت
گفتم بــه تكلف دو سه روز بنشين
بنشست و كنون رفتنش از ياد برفت    مولوي

بر هــر جائيكه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش؛ معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
اين جمله بهانه و هــمــه مقصود اوست    مولوي

برخيز و طواف كن بر آن قطب نجات
ماننده‌ي حاجيان بــه كعبه و بــه عرفات
چه چسبيدي تو بر زمين چــون گل تر
آخر حركات شــد كليد بركات   مولوي

آن تلخ سخنها كــه چنان دل شكن است
انصاف بده چــه لايق آن دهن است
شيرين لب او تلخ نگفتي هرگز
اين بي‌نمكي ز شور بختي منست    مولوي

آن خواجه كــه بار او هــمــه قند تر است
از مستي خود ز قند خود بيخبر است
گفتم كــه ازين شكر نصيبم ندهي
ني گــفــت ندانست كــه آن نيشكر اســت    مولوي

آن سايه‌ي تو جايگه و خانه‌ي ما است
وان زلف تو بند دل ديوانه‌ي ما است
هر گوشه يكي شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع كــه پروانه‌ي ما اســت    مولوي

آن وقت كــه بحر كل شــود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان مي‌سوزم چو شمع تــا در ره عشق
يك وقت شــود جمله اوقات مرا    مولوي

از آتش عشق در جهان گرميها
وز شير جفاش در وفا نرميها
زانماه كــه خورشيد از او شرمنده‌ست
بي‌شرم بود مرد چــه بي‌شرميها    مولوي

از حال نديده تيره ايامان را
از دور نديده دوزخ آشامان را
دعوي چكني عشق دلارامان را
با عشق چكار اســت نكونامان را    مولوي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۵:۱۵ توسط:myblog موضوع:

رودكي

رودكي

رودكي

 

” سروده هاي عنصري در مورد رودكي”

غزل رودكي وار؛ نيكو بود

غزلهاي من رودكي وار نيست

اگر چــه بپيچم بــه باريك و هم

بدين پرده اندر مرا راه نيست

رودكي؛ ‌ابوعبدالله جعفر فرزند محمد فرزند حكيم فرزند عبدالرحمان فرزند آدم ... از كودكي و چگونگي تحصيل او آگاهي چنداني بــه دست نيست. در 8 سالگي قرآن آموخت و آن را از بر كــرد و از همان هنگام بــه شاعري پرداخت.

برخي مي گويند در مدرسه هاي سمرقند درس خوانده است. آنچه آشكار است؛ وي شاعري دانش آموخته بود و تسلط او بر واژگان فارسي چندان اســت كــه هــر فرهنگ نامه اي از شعر او گواه مي آورد.

از هم عصران رودكي ؛منجيك ترمذي (نيمه دوم سده چهارم) و پــس از او فرخي (429 ق) استاد موسيقي زمانه خويش بودند. شاعران؛ معمولاً قصيده هايشان را بــا ساز و در يكي از پرده هاي موسيقي مي خواندند. هركس كــه صدايي خوش نداشت يــا موسيقي نمي دانست؛ از راوي مي خواست تــا شعرش را در حضور ممدوح بخواند. رودكي؛ شعرش را بــا ساز مي خواند .

رفته رفته آوازه رودكي بــه دربار سامانيانرسيد و نصربن احمد ساماني (301 ـ 331 ق) او را بــه دربارفرا خواند. برخي بر ايــن گمانند كــه او پيش از نصربن احمد بــه دربار سامانيان رفته بود؛ در آنجا بزرگترين شاعر دربار ساماني شد. در آن روزگار در محيط ادبي؛ علمي؛ اقتصادي و اجتماعي فرارود؛ آن چنان تحولي شگرف روي داده بود كــه دانش پژوهان؛ آن دوره را دوران نوزايي (رسانس) ايراني مي نامند.

بر بستر چنين زمينه مناسب اقتصادي؛ اجتماعي و برپايه دانش دوستي برخي از پادشاهان ساماني؛ همچنين بــا تلاش و خردمندي وزيراني دانشمند و كاردان چــون ابوالفضل بلعمي (330 ق) و ابوعلي محمد جيهاني (333 ق)؛ بخارا بــه صورت مركز بزرگ علمي؛ ادبي و فرهنگي درآمد.

دربار سامانيان؛ محيط گرم بحث و برخورد انديشه شــد و شاعران و فرهنگمداران از راههاي دور و نزديك بــه آنجا روي مي آوردند.

 

زندگي نامه رودكي

 

زندگي نامه رودكي

 

بهترين آثار علمي؛ ادبي و تاريخي مانند شاهنامه منصوري؛ شاهنامه ابوالمؤيد بلخي (سده چهارم هجري)؛ عجايب البلدان؛ حدود العالم من المشرق الي المغرب در جغرافيا؛ ترجمه تفسير طبري كــه چند تن از دانشمندان فراهم كرده اند؛ ترجمه تاريخ طبري از ابوعلي بلعمي؛ آثار ابوريحان بيروني (440 ق) وابوعلي سينا (428 ق) در روزگار سامانيان پديد آمدند. دانشمندان برجسته اي مانند محمد زكرياي رازي (313 ق) ابونصر فارابي (339)؛ ابوريحان بيروني؛ ابوعلي سين و بسياري از شاعران بزرگ مانند فردوسي (410/416 ق) در ايــن روزگار يــا متأثر از آن برآمده اند.

بزرگترين كتابخانه در آن دوران در بخار بود كــه ابوعلي سينا آن را ديد و گــفــت كــه نظير آن را هرگز نديده است. تأثير ايــن تحول؛ نه تنها در آن دوره كــه در دوران پــس از آن نــيــز پيدا است. رودكي فرزند چنين روزگاري است. وي در دربار ساماني نفوذي فراوان يافت و بــه ثروتي افزون دست يافت. نفوذ شعر و موسيقي او در دربار نصربن احمد چندان بود كــه داستان بازگشت پادشاه از هرات بــه بخارا؛ بــه خوبي بيانگر آن است.

هنگامي كــه نصربن احمد ساماني بــه هرات رفته؛ ديرگاهي در آن ديار مانده بود؛ هيچ كس را ياراي آن نبود تــا از پادشاه بخواهد كــه بخارا بازگردد؛ درباريان از رودكي خواستند تــا او ايــن وظيفه دشوار را بپذيرد. رودكي شعر پر آوازه « بوي جوي موليان آيد همي ـ ياد يار مهربان آيد همي » را سروده است.

درباريان و شاعران؛ هــمــه او را گرامي مي داشتند و بزرگاني چــون ابوالفضل بلعمي و ابوطيب مصعبي صاحب ديوان رسالت؛ شاعر و فيلسوف. شهيد بلخي (325 ق) و ابوالحسن مرادي شاعر بــا او دوستي و نزديكي داشتند.

گويند كــه وي از آغاز نابينا بود؛ امــا بــا بررسي پروفسور گراسيموف (1970 م) بر جمجمه و استخوانهاي وي آشكار گرديد كــه در دوران پيري بــا فلز گداخته اي چشم او را كور كرده اند؛ برخي استخوانهايش شكسته بود و در بيش از 80 سالگي درگذشت.

رودكي گذشته از نصربن احمد ساماني كسان ديگري مانند امير جعفر بانويه از اميران سيستان؛ ابوطيب مصعبي؛ خاندان بلعمي؛ عدناني؛ مرادي؛ ابوالحسن كسايي؛ عماره مروزي و ماكان كاكي را نــيــز مدح كرده است.

از آثار او بر مي آيد كــه بــه مذهب اسماعيلي گرايش داشته است؛ شايد يكي از علتهاي كور شدن او در روزگار پيري؛ همين باشد.

با توجه بــه مقاله كريمسكي؛ هيچ بعيد بــه نظر نمي رسد كــه پــس از خلع امير قرمطي؛ رودكي را نــيــز بــه سبب هواداري از قرمطيان و بي اعتنايي بــه مذهب رايج زمان كور كرده باشند.

آنچه مسلم اســت زندگي صاحبقران ملك سخن ابوعبدالله جعفر بن محمد رودكي سمرقندي در هاله اي از رمز و راز پوشيده شده اســت و بــا اينكه بيش از هزار و صد سال از مرگ او مي گذرد؛ هنوز معماهاي زندگي او حل نشده و پرده اي ابهام بر روي زندگي پدر شعر فارسي سايه گسترده است.

رودكي در پيري بــا بي اعتنايي دربار روبرو شــد و بــه زادگاهش بازگشت؛ شعرهاي دوران پيري او؛ سرشار از شكوه روزگار؛ حسرت از گذشته و بيان ناداري است. رودكي از شاعران بزرگ سبك خراساني است. شعرهاي اندكي از او بــه يادگار مانده؛ كــه بيشتر بــه صورت بيتهايي پراكنده از قطعه هاي گوناگون است.

سيري در آثار

كامل ترين مجموعه عروض فارسي؛ نخستين بار در شعرهاي رودكي پيدا شــد و در همين شعرهاي باقي مانده؛ 35 وزن گوناگون ديده مي شود. ايــن شعرها داراي گشادگي زبان و توانايي بيان است. زبان او؛ گاه از سادگي و رواني بــه زبان گفتار مي ماند.

جمله هاي كوتاه؛ فعلهاي ساده؛ تكرار فعلها و برخي از اجزاي جمله مانند زبان محاوره در شعر او پيداست. وجه غالب صور خيال در شعر او؛ تشبيه است.

تخيل او نيرومند است. پيچيدگي در شعر او راه ندارد و شادي گرايي و روح افزايي؛ خردگرايي؛ دانش دوستي؛ بي اعتبار دانستن جهان؛ لذت جويي و بــه خوشبختي انديشيدن در شعرهاي او موج مي زند.

وي نماينده كامل شعر دوره ساماني و اسلوب شاعري سده چهارم است. تصويرهايش زنده و طبيعت در شعر او جاندار است. پيدايش و مطرح كردن رباعي را بــه او نسبت مي دهند. رباعي در بنياد؛ همان ترانه هايي بود كــه خنياگران مي خوانده اند و بــه پهلويات مشهور بوده است؛ رودكي بــه اقتضاي آوازه خواني بــه ايــن نوع شعر بيشتر گرايش داشته؛ شايد نخستين شاعري باشد كــه بيش از ساير گويندگان روزگارش در ساختن آهنگها از آن سود برده باشد. از بيتها؛ قطعه ها؛ قصيده ها و غزلهاي اندكي كــه از رودكي بــه يادگار مانده؛ مي توان بــه نيكي دريافت كــه او در هــمــه فنون شعر استاد بوده است.

معرفي آثار

تعداد شعرهاي رودكي را از صدهزار تــا يك ميليون بيت دانسته اند؛ آنچه اكنون مانده؛ بيش از 1000 بيت نـيـسـت كــه مجموعه اي از قصيده؛ مثنوي؛قطعه و رباعي را در بر مي گيرد. از ديگر آثارش منظومه كليله و دمنه اســت كــه محمد بلعمي آن را از عربي بــه فارسي برگرداند و رودكي بــه خواسته اميرنصر و ابوالفضل بلعمي آن را بــه نظم فارسي در آورده اســت (به باور فردوسي در شاهنامه؛ رودكي بــه هنگام نظم كليله و دمنه كور بوده است.)

اين منظومه مجموعه اي از افسانه ها و حكايتهاي هندي از زبان حيوانات فابل اســت كــه تنها 129 بيت آن باقي مانده اســت و در بحر رمل مسدس مقصور سرود شده است؛ مثنويهاي ديگري در بحرهاي متقارب؛ خفيف؛ هزج مسدس و سريع بــه رودكي نسبت مي دهند كــه بيتهايي پراكنده از آنها بــه يادگار مانده است. گذشته از آن شعرهايي ديگر از وي در موضوعهاي گوناگون مدحي؛ غنايي؛ هجو؛ وعظ؛ هزل ؛ رثاء و چكامه؛ در دست است.

عوفي درباره او مي گويد: ” كــه چنان ذكي و تيز فهم بود كــه در هشت سالگي قرآن تمامت حفظ كــرد و قرائت بياموخت و شعر گرفت و معناي دقيق مي گفت؛ چنانكه خلق بر وي اقبال نمودند و رغبت او زيادت شــد و او را آفريدگار تعالي آوازي خوش و صوتي دلكش داده بود. از ابوالعبك بختيار بر بط بياموخت و در آن ماهر شــد و آوازه او بــه اطراف واكناف عالم برسيد و امير نصر بن احمد ساماني كــه امير خراسان بود؛ او را بــه قربت حضرت خود مخصوص گردانيد و كارش بالا گرفت و ثروت و نعمت او بــه حد كمال رسيد.

زادگاه او قريه بنج از قراء رودك سمرقند است. يعضي او را كور مادر زاد دانسته اند و عقيده برخي بر آن اســت كــه در اواخر عمر نابينا شده است. وفات وي بــه سال 320 هـجري در زادگاهش قريه بنج اتفاق افتاده و در همان جا بــه خاك سپرده شده است.

رودكي در سرودن انواع شعر مخصوصاً قصيده؛ مثنوي ؛ غزل و قطعه مهارت داشته اســت و از نظر خوشي بيان در تاريخ ادبيات ايران پيش از او شاعري وجود ندارد كــه بتواند بــا وي برابري كند.

به واسطه تقرب بــه امير نصر بن احمد ساماني (301-331) رودكي بــه دريافت جوائز و صله فراواني از پادشاه ساماني و وزيران و رجال در بارش نائل گرديد و ثروت و مكنتي زياد بــه دست آورده اســت چنانكه بــه گفته نظامي عروضي هنگامي مه بــه همراهي نصر بن احمد از هرات بــه بخارا مي رفته؛ چهار صد شتر بنه او بوده است.

علاوه بر دارا بودن مقام ظاهري رفعت پايه سخنوري و شاعري رودكي بــه اندازه اي اســت كــه از معاصران او شعراي معروفي چــون شهيد بلخي و معروفي بلخي او را ستوده اند و از گويندگان بعد از او كساني چــون دقيقي؛ نظامي عروضي؛ عنصري؛ فرخي و ناصرخسرو از او بــه بزرگي ياد كرده اند.

ويژگي سخن

سخنان رودكي در قوت تشبيه و نزديكي معاني بــه طبيعت و وصف ؛كم نظير اســت و لطافت و متانت و انسجام خاصي در ادبيات وي مشاهده مي شــود كــه مايه تأثير كلام او در خواننده و شنونده است. از غالب اشعار او روح طرب و شادي و عدم توجه بــه آنچه مايه اندوه و سستي باشد مشهود اســت و ايــن حالت گذشته از اثر محيط زندگي و عصر حيات شاعر نتيجه فراخي عيش و فراغت بال او نــيــز مي باشد. بــا وجود آنكه تــا يك ميليون و سيصد هزار شعر بنا بــه گفته رشيدي سمرقندي بــه رودكي نسبت داده اند تعداد اشعاري كــه از او امروزه در دست اســت بــه هزار بيت نمي رسد.

از نظر صنايع ادبي گرانبهاترين قسمت آثار رودكي مدايح او نيست؛ بـلـكـه مغازلات اوست كــه كاملاً مطابق احساسات آدمي است؛ شاعر شادي پسند بسيار جالب توجه و شاعر غزلسراي نشاط انگيز؛ بسيار ظريف و پر از احساسات است.

گذشته از مدايح و مضمون هاي شادي پسند و نشاط انگيز در آثار رودكي؛ انديشه ها و پندهايي آميخته بــه بدبيني مانند گفتار شهيد بلخي ديده مي شود. شايد ايــن انديشه ها در نزديكي پيري و هنگامي كــه توانگري او بدل بــه تنگدستي شده نمو كرده باشد؛ مي توان فرض كــرد كــه ايــن حوادث در زندگي رودكي؛ بسته بــه سرگذشت نصر دوم بوده است. پــس از آنكه امير قرمطي را خلع كــردنــد مقام افتخاري كــه رودكي در دربار بــه آن شاد بود بــه پايان رسيد.

با فرا رسيدن روزهاي فقر و تلخ پيري؛ ديگر چيزي بــراي رودكي نمانده بود؛ جز آنكه بياد روزهاي خوش گذشته و جواني سپري شده بنالد و مويه كند.

نمونه اشعار

زمانه پندي آزاد وار داد مرا —– زمانه را چو نكو بنگري هــمــه پند است

به روز ِ نيك ِ كسان گــفــت تــا تو غم نخوري —– بسا كسا كــه بــه روز تو آرزو مند است

زمانه گــفــت مرا خشم خويش دار نگاه —– كرا زبان نه بــه بند اســت پاي دربند است

***

اندر بلاي سخت

اي آنكه غمگني و سزاواري —– وندر نهان سرشك همي‌باري

رفت آنكه رفت و آمد آنكه آمد—– بود آنچه بود؛ خيره چــه غم داري؟

هموار كــرد خواهي گيتي را؟ —– گيتي‌ست؛ كي پذيرد همواري؟

مستي نكن كــه او نشنود مستي —– رازي مكن كــه نشنود او زاري

شو؛ تــا قيـامت آيـد زاري كن! —– كي رفته را بــه زاري باز آري؟

آزار بيـش بيـني زيـن گردون —– گر تو بــه هــر بهانه بيـازاري

گوئي گماشته اســت بلائي او —– بر هــر كــه تو بر او دل بگماري

ابري پديدني و كسوفي ني —– بگرفت ماه و گشت جهان تاري

فرمان كني و يــا نكني ترسم —– بر خويشتن ظفر ندهي باري

اندر بلاي سخت پديـد آيد —– فضل و بزرگمردي و سالاري

كليله و دمنه رودكي

مهمترين كار رودكي بــه نظم در آوردن كليله و دمنه است؛ متاسفانه ايــن اثر گرانبها مانند ساير آثار و مثنويهاي رودكي گم شده اســت و از آن جز ابياتي پراكنده در دست نيست. از ادبيات پراكنده اي كــه از منظومه كليله و دمنه و ساير مثنويهاي رودكي باقي مانده اســت مي توان فهميند كــه صاحبقران ملك سخن لقبي برازنده او بوده است. در شعر او قوه تخيل؛ قدرت بيان؛ استحكام و انسجام كلام هــمــه بــا هم جمع اســت و بهمين دليل در دربار سامانيان؛ قدر و مرتبه اي داشت كــه شاعران بعد از او هميشه آرزوي روزگار او را داشتند.

 

اشعار رودكي

 

اشعار رودكي

 

گر بر سر نفس خود اميري؛ مردي

بر كور و كر؛ ار نكته نگيري؛ مردي

مردي نبود فتاده را پاي زدن

گر دست فتاده اي بگيري؛ مردي رودكي

نامت شنوم؛ دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غير تو هــر جا سخن آيد بــه ميان

خاطر بــه زار غم پراگنده شــود رودكي

با داده قناعت كن و بــا داد بزي

در بند تكلف مشو؛ آزاد بزي

در بــه ز خودي نظر مكن؛ غصه مخور

در كم ز خودي نظر كن و شاد بزي رودكي

بر عشق توام؛ نه صبر پيداست؛ نه دل

بي روي توام؛ نه عقل بر جاست؛ نه دل

اين غم؛ كــه مراست كوه قافست؛ نه غم

اين دل؛ كــه تراست؛ سنگ خاراست؛ نه دل رودكي

در منزل غم فگنده مفرش ماييم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماييم

عالم چو ستم كــنــد ستمكش ماييم

دست خوش روزگار ناخوش ماييم رودكي

اي نالهٔ پير خانقاه از غم تو

وي گريهٔ طفل بي گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! رودكي

از كعبه كليسيا نشينم كردي

آخر در كفر بي‌قرينم كردي

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

اي عشق؛ چــه بيگانه ز دينم كردي! رودكي

چرخ كجه باز؛ تــا نهان ساخت كجه

با نيك و بد دايره درباخت كجه

هنگامهٔ شب گذشت و شــد قصه تمام

طالع بــه كفم يكي نينداخت كجه رودكي

در رهگذر باد چراغي كــه تراست

ترسم كه: بميرد از فراغي كــه تراست

بوي جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنيدي؛ زهي دماغي كــه تراست! رودكي

با آن كــه دلم از غم هجرت خونست

شادي بــه غم توام ز غم افزونست

انديشه كنم هــر شب و گويم: يــا رب

هجرانش چنينست؛ وصالش چونست؟ رودكي

جايي كــه گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نيزه بالا خونست

ليلي صفتان ز حال ما بي خبرند

مجنون داند كــه حال مجنون چونست؟ رودكي

بي روي تو خورشيد جهان‌سوز مباد

هم بي‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو كس چو من بد آموز مباد

روزي كــه ترا نبينم آن روز مباد رودكي

جز حادثه هرگز طلبم كس نكند

يك پرسش گرم جز تبم كس نكند

ورجان بــه لب آيدم؛ بــه جز مردم چشم

يك قطرهٔ آب بر لبم كس نكند رودكي

در جستن آن نگار پر كينه و جنگ

گشتيم سراپاي جهان بــا دل تنگ

شد دست ز كار و رفت پا از رفتار

اين بس كــه بــه سر زدم و آن بس كــه بــه سنگ رودكي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۳:۲۸ توسط:myblog موضوع:

مهدي اخوان ثالث

مهدي اخوان ثالث

مهدي اخوان ثالث

 

مهدي اخوان ثالث ( م – اميد ) در سال 1307 هجري شمسي در مشهد قدم بــه عرصهء هستي نهاد. نام پدرش؛ علي و نام مادرش مريم بود. پدر ِ مهدي از مردم يزد بود كــه در جواني بــه مشهد مهاجرت كرده و در ايــن شهر سكونت اختيار نموده و ازدواج كرده بود. وي بــه شغل داروهاي گياهي و سنتي مشغول بود. اخوان بــه هنگام تولد بــا يك چشم واردِ ايــن جهان شــد امــا پــس از مدتي چشمِ ديگر او به‌روي عالم و آدم باز شد؛ خود در ايــن باره مي گويد: « پدر من عطار – طبيب بود و مادر هم كارش خانه‌داري و بعدها هم دعاگويي و نماز و طاعت و زيارت امام رضا و از ايــن قبيل. بعد از مدتي بــا درمان‌هاي پدر و دعاهاي مادر ونذر و نيازهايش آن چشم ديگر را هم بــه دنيا گشودم. خدا بــه من رحم كــرد و الا حالا دنيا را بــا يك چشم مي‌ديدم. امــا حالا بــا دو چشم مي بينم.»

مهدي اخوان ثالث تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خود بــه پايان رسانيد و فارغ التحصيل هنرستان صنعتي شد. گرايش بــه هنر موسيقي؛ قسمتي از فعاليت‌هاي دوران كودكي مهدي اخوان ثالث را تشكيل مي‌داد او مي‌گويد : « مشكلي كــه من داشتم در ابتداي كار پيش از كار شعر؛ پدرم مردي بود ـ يادش برايم گرامي ـ كــه بــه قول معروف قدما روي خوش بــه بچه نمي‌خواست نشان بدهد؛ بــه پسرش بــه فرزندش يعني اخم‌ها در هم كشيده و از ايــن قبيل و من مانده بودم چــه كنم؛ پيش از شعر؛ من بــا موسيقي سرو كار پيدا كرده بودم؛ پيش استاد سليمان روح افزا مي‌رفتم و همچنين پسرش ساز مي‌زدم؛ تار … من نمي‌گذاشتم پدر بفهمد كــه من بــا ساز سر و كار دارم؛ چــون مي‌دانستم تعصبش را. برادرش را وادار كــرد كــه تار را دور بيندازد و كار نكند و اينها؛ تار برادرش را كــه عموي من باشد؛ من گرفتم و خلاصه اينها. »
بدين ترتيب كودكيِ وي بــا هنر شعر و موسيقي درهم آميخت هرچند پدرش معتقد بود كــه «صداي تار همان صداي شيطان است» و او را از نزديك شدن بــه موسيقي باز مي‌داشت؛ او در اين‌باره مي‌گويد : « [پدرم] گفت: باباجان ايــن كار را ديگه نكن. گفتم چــه كاري؟ گــفــت هموني كــه گفتم. خوب البته فهميدم چي مي‌گه. بعد گفتم چرا آخه باباجان؛ مثلاً بــه چــه دليل؟ گــفــت كــه دليلش رو مي‌خواي؟ گفتم: بله. گفت: ايــن نكبت داره؛ صداي شيطان‎ِ … و از ايــن حرف هايي كــه مي شــد نصيحت كــرد …

از استادانِ دوران كودكي مهدي اخوان ثالث در زمينه موسيقي؛ سليمان روح افزا يكي از نوازندگان تار بود. در شعر و شاعري نــيــز ايــن حركت در منزل مهيا گرديد؛ پدرش از آنجاييكه بــه شعر علاقه داشت انگيزهء لازم را در مهدي بوجود آورد؛ و در ايــن مسير معلمش پرويز كاويان جهرمي نــيــز از او حمايت نمود. چيزي نگذشت سر از «انجمن ادبي خراسان» درآورد و بــا بزرگان شعر آن روزگار از نزديك آشنا شد. از استاداني كــه او در ايــن انجمن بــا آنها آشنا شــد استاد نصرت (منشي باشي) شاعر خراساني بود كــه اخوان ثالث درباره او چنين تعريف مي كند: « در خراسان وقتي كــه تازه بــه شاعري رو كرده بودم ( سال هاي 23- 24 ) بــه يك انجمن ادبي دعوت شدم كــه استاد كهنسالي بــه نام نصرت منشي باشي در صدر آن بود. هــر وقت شعر مرا مي‌شنيد مي‌پرسيد تخلصتان چيست؟ او واجب مي‌دانست كــه هــر شاعري تخلصي داشته باشد و من نام ديگري نداشتم؛ سرانجام خودش نام اميد را بــه عــنــوان تخلص بر من نهاد … ».

مهدي اخوان ثالث در سرودن شعر بــه سبك كلاسيك در قصيده سرايي (به شيوه اساتيد كهن خراسان و خاصه منوچهري) و غزلسرايي (ارغنون از جمله فعاليت‌هاي ايــن دوره اوست) و نــيــز بــه سبك نو (به شيوه نيما ؛ مانند مجموعه زمستان) طبع آزمايي كرد.

اخوان در سال 1329 بــا ايران (خديجه) اخوان ثالث؛ دختر عمويش ازدواج نمود. حاصل ايــن ازدواج سه دختر بــه نام هاي لاله؛ لولي؛ تنسگل و سه پسر بــه نام هاي توس؛ زردشت و مزدك علي مي‌باشد. از حوادث دلخراش دوره زندگي اخوان مي‌توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وي هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود كــه فوت كــرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء كرج غرق گرديد؛ ايــن دو واقعه ضربهء سختي بر او وارد كرد. از ديگر رويدادهاي زندگي مهدي اخوان ثالث؛ حوادث پيش از انقلاب و قرارگرفتن وي در صفِ مخالفين رژيم بود. پــس از كودتاي 28 مرداد سال 32؛ ايران چهرهء ديگري به‌خود گرفت و نظام سياسي-فرهنگي جامعهء آن‌زمان به‌كلي دگرگون شد. اخوان نــيــز مانند بسياري از اهل قلم؛ دستگير و روانهء زندان شد. او در ايــن زمان از امضاي تعهدنامه جهت آزادي از زندان امتناع كــرد و ناگزير چند ماه در زندان ماند؛ اخوان در شعر ِ «نادر يــا اسكندر» لحظه‌اي تصور مي‌كند كــه مادرش بــه ديدار او مي‌رود و از او مي‌خواهد كــه بــا امضاي تعهدنامه از زندان آزاد شــود امــا اخوان نمي‌پذيرد :

«… باز مي‌بينم كــه پشت ميله‌ها مادرم استاده بــا چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فريادها گويي از خود پرسد «آيا نـيـسـت كر؟»

آخر انگشتي كــنــد چــون خامه‌اي دست ديگر را بسان نامه‌اي گويد:

«بنويس و راحت شو …»
به رمز «تو عجب ديوانه و خودكامه‌اي»
من سري بالا زنم چــون ماكيان
از پــس ِ نوشيدن هــر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گويد ايــن بيند جواب»

 

زندگينامه مهدي اخوان ثالث

 

زندگينامه مهدي اخوان ثالث

 

پس از آزاد شدن از زندان؛ اخوان ثالث تــا آخر عمر ديگر هيچ‌گاه بــراي حزب و دسته‌اي خاص فعاليت نكرد و در واقع از كارهاي روزمرهء سياسي كناره‌گيري كــرد و بــراي امرار معاش بــه روزنامهء «ايران ما» پيوست. امــا طولي نكشيد كــه در سال 1344 بــراي دومين بار راهي زندان شد؛ امــا ايــن بار اتهام او سياسي نبود؛ اگرچه اشعارش در ايــن زمان حكايت از مردمي‌است كــه زير فشار قدرت حاكمه قرار داشتند و او راوي قصه‌هاي آنان بود؛ امــا قصه‌اي بــه نام «قصهء قصاب كش» يــا «قصاب جماعت حاكم و م. اميد جماعت محكوم» باعث شــد مردي از او شكايت نمايد؛ ابراهيم گلستان از دوستان مهدي اخوان چنين تعريف مي‌كند :

« … مردي بــه دادگستري از دست او شكايت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستري آهسته بــه راه افتاد تــا اينكه بــا تمامي كوشش‌ها كــه ايــن شكايت را بمالانند كار ِ محاكمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر بــه جاي يك اِنكار – كاري كــه آسان ميسر بود چــون ابراز جرم در ايــن جور موردها كمتر در دادگاه‌ها نشان‌دادني هستند – بعد از صرف مقدماتِ مبسوطي؛ اهورايش بيامرزاد و زردشتش ببخشايد؛ برخاست حمله برد بر محدويت‌هاي ضد نفس و آزادي؛ و همچنين بر انواع مالكيت‌ها – چيزهايي كــه حرفه و درآمد قاضي ها؛ موجوديت قضاوت و قانون و دادگاه يكسر؛ مطلقا بــه آنها بستگي دارد؛ قاضي اول كوشيده بود كــه جدي نگيرد و از خر ِ شيطان او را بياورد پايين؛ امــا همان مقدمات صبحگاهي مبسوط كار خود را كرد؛ شاعر را وادار كرد؛ دور بردارد؛ و دور هم برداشت تــا حدي كــه قاضي عاجز شد. او را محكوم كــرد بــه زندان به‌حداقل ِ مــمــكن زندان. هرچند مفهوم زندان حداقل برنمي دارد؛ قاضي در دست قانون بود.»

از آنجايي كــه دوست نداشت تــا بــراي هيچ و پوچ زندگي خود را در پشت ميله‌ها سپري نمايد؛ خود را از نظرها پنهان كرد. بــا ايــن اتفاق ماندنِ او در راديو نــيــز ميسر نبود؛ زيــرا از نظر قانوني ايــن امر بــا كار دولتي مغايرت داشت؛ از ايــن رو تــا مدت‌ها بــا نام همسرش بــراي راديو نويسندگي مي‌كرد. امــا در تابستان 1344 تحملش تمام شــد و خود را بــه زندان قصر معرفي كرد. زنداني شدن اخوان دردسرهاي زيادي بــراي او ايجاد نمود و خانواده‌اش را در تنگناي مادي قرار داد.

مهدي اخوان ثالث در روز يكشنبه 4 شهريور 1369 در بيمارستان مهر تهران بدرود حيات گــفــت و پيكرش را بــه مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسي در باغ توس بــه خاك سپردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشاغل و سمتهاي اداري

اخوان ثالث در سال 1327 ساكن تهران شــد و بــه خدمت آموزش و پرورش درآمد و بــه دبيري پرداخت و پــس از چندي بــه سمت مامور در وزارت اطلاعات مشغول همكاري شــد و وظيفه‌اش نظارت بر برنامه‌هاي ادبي بود. وي همچنين بــه كار صدا برگرداني (دوبله) فيلم‌هاي مستند در استوديو «گلستان» نــيــز پرداخت. بنا بــه قول گلستان در مدت سه – چهار سال روي صداگذاري نزديك بــه سيصد فيلم مستند نظارت كرد. بــه جز آن هم بــه متن ترجمه‌ها و رواني گفتارها رسيدگي مي‌كرد؛ هم بر نوار اصلي و برگردان بــه نسخه‌هاي فيلم. پــس از آنكه كارگاه فيلم گلستان تعطيل شد؛ ايرج گرگين رييس برنامهء دوم راديو از اخوان دعوت كــرد تــا مسئووليت مستقيم برنامه‌هاي ادبي را برعهده گيرد. بــا توجه بــه آنكه تجربهء لازم را بــراي اين‌كار نداشت؛ امــا بــا موفقيت برنامه‌ها را اداره كرد. او مي‌گويد:«من آن وقت هفته‌اي چهار برنامه داشتم؛ يك برنامهء ادبي داشتم؛ يك برنامهء كتاب داشتم؛ در ميزگردهايي هم كــه راجع بــه ايــن جور مسايل بود شركت مي‌كردم.»

در سال 1348 از اخوان بــراي كار تلويزيون آبادان دعوت بــه عمل آمد. او تــا سال 1353 بــراي تلويزيون آبادان برنامه‌سازي نمود؛ امــا حادثهء مرگ دخترش لاله؛ او را مجبور كــرد بــه تهران بازگردد و از همكاري بــا تلويزيون آبادان صرفنظر نمايد. تــا قبل از انقلاب؛ اخوان ثالث كمابيش بــا برنامه‌هاي ادبي در تلويزيون ظاهر مي‌شد؛ پــس از پيروزي انقلاب بــراي مدتي در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي (فرانكلين سابق) مشغول بــه كار شد؛ امــا پــس از مدتي استعفا داد و خانه‌نشين شد.

فعاليتهاي آموزشي

مهدي اخوان ثالث پــس از آنكه بــه تهران آمد بــه اتفاق احمد خويي و اكبر آذري بــا سفارش مدير روزنامهء «زندگي»؛ در اداره فرهنگ روستايي بــراي آموزگاري استخدام شد. اداره نــيــز هــر سه نفر آنها را بــراي تدريس بــه ورامين فرستاد. تدريس در مدرسهء روستايي كريم آباد بهنام سوخته ورامين اولين گام بــراي ورود بــه حرفهء معلمي بود. انتخاب شغل معلمي در آن ساليان بــا روحيهء اخوان سازگار بود. يكي دو سال بعد؛ او را بــه مدرسهء كشاورز منتقل كــردنــد و او در آنجا علاوه بر آنكه معلم ادبيات بود؛ فقه و آهنگري را نــيــز بــه بچه‌ها ياد مي‌داد. اخوان بعد‌ها بــه دلايلي از كار تدريس در آموزش و پرورش كناره‌گيري كرد. او خود علت ايــن امر را برخي تمردها يــا رفتن؛ نرفتن‌ها بيان مي‌كند. ادامهء فعاليت آموزشي مهدي اخوان ثالث درسال 1356 مي‌باشد. او بــا دعوت دانشگاه؛ شعر سامانيان و مشرطيت بــه بعد را تدريس مي‌كرد و در اواخر عمر نــيــز در دانشگاههاي تهران؛ تربيت معلم و شهيد بهشتي بــه ايــن كار مشغول بود.

ساير فعاليتها و برنامه‌هاي روزمره

اخوان ثالث تــا سال 1323 مي‌كوشد خود را از جميع جهات فرهنگي؛ ادبي؛ اجتماعي و سياسي كامل كند. زندگي او در دورهء دوم بيشتر بر مبناي تفكر سياسي و اجتماعي مي‌گذرد؛ اگرچه در ايــن دوره نــيــز شعر مي‌سرايد و مي‌كوشد شعرهايي ماندگار بيافريند امــا او كــه هنوز جواني پرشور است؛ جذب جنبش‌هاي سياسي مي‌شود تــا بدين طريق حقانيت و عدالت را در جهان يــا حداقل ايران برقرار كند. بــه هــر حال از لحاظ فكري اخوان از بدو ورود بــه تهران تــا سال 1323 دورهء پرتلاطمي را مي‌گذراند. او بــا بسياري از مسايل فكري و جنبش‌هاي سياسي از طريق كتاب‌ها و روزنامه‌ها آشنا مي‌شود؛ در واقع ذهنيت اخوان در آن‌سال‌ها بــا خواندن كتاب‌ها پرورش مي‌يابد. خودش در ضمن خاطراتش مي‌گفت؛ هرماه كــه حقوقش را مي‌گرفت از ورامين بــه تهران مي‌آمد و چند كتاب مي‌خريد. كتاب‌هايي بــا گرايش چپ؛ كتاب‌هاي كسروي. اخوان در مدت فعاليت آموزشي در آموزش و پرورش در مجلهء ايــن اداره همكاري داشته‌است. مجله‌اي كــه بــه اعتراف خودش در مدت 17-18 سال آموزگاري؛ دبيري و مدير مدرسه بودن خوشايند نبود چــون اغلب چيزها‌يي كــه در ايــن مجله به‌چاپ مي‌رسيد؛ بخشنامه‌هاي اداري بود و يــا خبرهاي تغيير فلان وزير. او بعد از سال 1330 علاوه بر تدريس در وزارت آموزش و پرورش بــا مطبوعات تهران همكاري تنگاتنگي داشت؛ بسياري از نوشته‌ها و شعرهاي او در روزنامه‌ها و مجلاتِ‌ماهانهء آن روز وجود دارد. در واقع نوشتن در مطبوعات يگانه راه امرار معاش او بود. نوشته‌هاي اخوان كــه بــراي گذراندن زندگي بــا اسم مستعار چاپ مي‌شد؛ غير از نوشته‌هايي بود كــه در واقع كار دل او بود. در سال 1330 اخوان سرپرستي صفحهء ادبي روزنامه جوانان دمكرات را بــه عهده گرفت و از ايــن طريق بــا تك‌تكِ شاعران جوان آن‌روز آشنا شد؛ شاعراني چــون سياوش كسرايي؛ سايه؛ احمد شاملو؛ محمد عاصمي و نصرت رحماني و … او تــا قبل از ازدواج بــا دوست صميمي‌اش رضا مرزبان چه‌در ورامين و چه‌در تهران در يك‌خانه زندگي مي‌كرد. از آنجا كــه اخوان سري پرشور بــراي مسايل سياسي و از جمله حزب دموكرات چپ‌گراي توده داشته پــس از كودتاي 1332 مانند بسياري از اهل قلم دستگير و روانهء زندان شد. پــس از آزاد شدن از زندان؛ اخوان تــا آخر عمر ديگر هيچ‌گاه بــراي حزب و دستهء خاصي فعاليت نكرد و در واقع از كارهاي روزمره سياسي كناره گيري كــرد و بــراي امرار معاش بــه روزنامه ايران ما پيوست. مدير روزنامه ايران‌ما عامل اصلي آزادي اخوان از زندان بود از ايــن رو اخوان در كنار او كوشيد تــا ديگر بــا دست از پا خطا نكند و فــقــط بــه غناي بينش ادبي و فرهنگي خود بيفزايد! در ايــن سالها سرپرستي چند صفحهء هنر و ادبيات روزنامه ايران‌ما بــه عهدهء او و دوست جوانش حسين رازي بود. بعدها اخوان بــه اتفاق همين دوستش نخستين جنگ هنر و ادب امروز را منتشر كرد. پــس از شمارهء دوم جنگ هنر و ادب مجموعهء شعر زمستان را در سال 1335 چاپ و منتشر كرد؛ چاپ ايــن مجموعه خود آغاز حركت جديدي در عرصه فرهنگ و هنر آن روزگار بود. زندگي اخوان در سال‌هاي پــس از انقلاب بيشتر در خلوت و انزوا گذشت. نه حادثهء مهمي در زندگي او اتفاق افتاد نه شعر خارق‌العاده اي سروده شد. بـلـكـه مهمترين رويداد فرهنگي؛ سفر او بــه خارج از ايران بود. اخوان كــه در تمام طول زندگيش حــتـي بــراي يك‌بار نــيــز بــه خارج سفر نكرده بود؛ در سال پاياني عمر خود از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان دعوت شد. در ايــن سفر وي بــه فرانسه؛ انگليس؛ آلمان؛ دانمارك؛ سوئد و نروژ رفت. شعر خواند و از ســوي فرهنگ دوستان ايراني مورد استقبال قرار گرفت. سفر اخوان در سال 1369 بــه اروپا زمينه را بــراي تجديد ديدار بــا دوستان قديمي فراهم كرد؛ در ايــن ديدار؛ ابراهيم گلستان؛ رضا مرزبان؛ اسماعيل خويي و چند تن ديگر از دوستان صميمي دوران جواني‌اش را ديده و مدتي را بــا آنها سپري نمود.

 

اشعار مهدي اخوان ثالث

 

اشعار مهدي اخوان ثالث

 

چه ميكني؟ چــه ميكني؟

درين پليد دخمه ها

سياهها ؛ كبودها

بخارها و دودها ؟

ببين چــه تيشه ميزني

به ريشه ي جوانيت

به عمر و زندگانيت

به هستيت ؛ جوانيت

تبه شدي و مردني

به گوركن سپردني

چه مي كني ؟ چــه مي كني ؟

چه مي كنم ؟ بيا ببين

كه چــون يلان تهمتن

چه سان نبرد مي كنم

اجاق ايــن شراره را

كه سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد مي كنم

كه بود و كيست دشمنم ؟

يگانه دشمن جهان

هم آشكار ؛ هم نهان

همان روان بي امان

زمان ؛ زمان ؛ زمان ؛ زمان

سپاه بيكران او

دقيقه ها و لحظه ها

غروب و بامدادها

گذشته ها و يادها

رفيقها و خويشها

خراشها و ريشها

سراب نوش و نيشها

فريب شايد و اگر

چو كاشهاي كيشها

بسا خسا بــه جاي گل

بسا پسا چو پيشها

دروغهاي دستها

چو لافهاي مستها

به چشمها ؛ غبارها

به كارها ؛ شكستها

نويدها ؛ درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه ها و دامها

پياله ها و جامها

نگاهها ؛ سكوتها

جويدن برو تها

شرابها و دودها

سياهها ؛ كبودها

بيا ببين ؛ بيا ببين

چه سان نبرد مي كنم

شكفته هاي سبز را

چگونه زرد مي كنم

زنده ياد مهدي اخوان ثالث

مهدي اخوان ثالث :

به ديدارم بيا هــر شب؛ در ايــن تنهايي ِ تنها و تاريك ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بيا اي روشن؛ اي روشن‌تر از لبخند
شبم را روز كن در زير سرپوش سياهي‌ها
دلم تنگ است

بيا بنگر؛ چــه غمگين و غريبانه

در ايــن ايوان سرپوشيده؛ وين تالاب مالامال
دلي خوش كرده‌ام بــا ايــن پرستوها و ماهي‌ها
و ايــن نيلوفر آبي و ايــن تالاب مهتابي
بيا اي همگناه ِ من درين برزخ

بهشتم نــيــز و هم دوزخ

به ديدارم بيا؛ اي همگناه؛ اي مهربان بــا من
كه اينان زود مي‌پوشند رو در خواب‌هاي بي گناهي‌ها
و من مي‌مانم و بيداد بي خوابي
در ايــن ايوان سرپوشيدهٔ متروك
شب افتاده ست و در تالاب ِ من ديري ست
كه در خوابند آن نيلوفر آبي و ماهي‌ها؛ پرستوها
بيا امشب كــه بس تاريك و تن‌هايم

بيا اي روشني؛ امــا بپوشان روي

كه مي‌ترسم ترا خورشيد پندارند
و مي‌ترسم هــمــه از خواب برخيزند
و مي‌ترسم هــمــه از خواب برخيزند
و مي‌ترسم كــه چشم از خواب بردارند
نمي‌خواهم ببيند هيچ كس ما را
نمي‌خواهم بداند هيچ كس ما را
و نيلوفر كــه سر بر مي‌كشد از آب

پرستوها كــه بــا پرواز و بــا آواز

و ماهي‌ها كــه بــا آن رقص غوغايي
نمي‌خواهم بفهمانند بيدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاريكم
و در ايوان و در تالاب من ديري ست در خوابند
پرستوها و ماهي‌ها و آن نيلوفر آبي
بيا اي مهربان بــا من!
بيا اي ياد مهتابي!

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ بــا آن پوستين سردِ نمناكش.
باغ بي برگي؛
روز و شب تنهاست؛

با سكوت پاكِ غمناكش.
سازِ او باران؛ سرودش باد.
جامه اش شولاي عرياني‌ست.
ورجز؛اينش جامه اي بــايــد .

بافته بس شعله ي زرتار پودش باد .
گو برويد ؛ هرچه در هــر جا كــه خواهد ؛ يــا نمي خواهد .
باغبان و رهگذران نـيـسـت .
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست

گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد ؛
ور برويش برگ لبخندي نمي رويد ؛
باغ بي برگي كــه مي گويد كــه زيبا نـيـسـت ؟
داستان از ميوه هاي سربه گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد .
باغ بي برگي
خنده اش خونيست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن .
پادشاه فصلها ؛ پائيز .

تو چــه داني كــه پسِ هــر نگهِ ساده ي من…

چه جنوني

چه نيازي؛

چه غمي ست؟

“مهدي اخوان ثالث”

از بهترين شعرهاي مهدي اخوان ثالث

… عُقدۀ خود را فرو مي خورد ؛

چون خمير ِ شيشه ؛ سوزان جُرعه اي از شعله و نِشتر

و بــه دُشخواري فرو مي برد ؛

لقمه ي بُغضي كــه قُوتِ غالبش آن بود …

…«هي فلاني ! زندگي شايد همين باشد ؟

يك فريب ساده و كوچك .

آن هم از دست ِ عزيزي كــه تو دنيا را

جز بــراي او و جر بــا او نمي خواهي .

من گمانم زندگي بــايــد همين باشد .

آه ! … آه ! امّا

او چرا ايــن را نمي داند ؛ كــه در اينجا

من دلم تنگ اســت ؛ يك ذره اســت ؟

شاتقي هم آدم اســت ؛ اي دادِ بر من ؛ داد !

اي فغان ! فرياد !

من نمي دانم چرا طاووس من ايــن را نمي داند ؟

كه من ِ بيچاره هم در سينه دل دارم .

كه دل ِ من هم دل اســت آخر ؟

سنگ و آهن نـيـسـت .

او چرا ايــن قدر از من غافل اســت آخر ؟

آه ؛ آه اي كاش

گاهگاهي بچه را نــيــز مي آورد.

كاشكي … امّا … رها كن ؛ هيچ »

و رها مي كــرد .

او رها مي كــرد حرفش را .

حرف ِ بيدادي كــه از آن بود دايم داد و فريادش .

و نمي بُرد و نمي شــد بُرد از يادش.

اغلب او اينجا دهان مي بست

گر بــه ناهنگام ؛ يــا هنگام ؛ دَم دَر مي كشيد از درد ِ دل گفتن .

شاتقي؛ ايــن ترجمان ِ درد ؛

قهرمان ِ درد ؛

آن يگانه مرد ِ مردانه .

پوچ و پوك ِ زندگي را نيم ديوانه .

و جنون عشق را چالاك و يكتا مرد .

او بــه خاموشي گرايان ؛ شكوه بس مي كــرد .

و ســپــس بــا كوشش ِ بسيار

عقدۀ خود را فرو مي خورد .

چون خمير ِ شيشه ؛ سوزان جُرعه اي از شعله و نِشتر

و بــه دُشخواري فرو مي برد ؛

لقمۀ بُغضي كــه قُوتِ غالبش آن بود.

تا چها مي كــرد ؛ خود پيداست؛

چون گـُـوارد ؛ يــا چــه مي آرد

جرعۀ خنجر بــه كام و سينه و حنجر ؟

و چــه سينه و حنجري هم شاتقي را بود !

دودناكي ؛ پنجره ي كوري كــه دارد رو بــه تاريكا .

زخمگيني خُشك و راهي تنگ و باريكا .

گريه آوازي ؛ گره گيري ؛ خَسَك نالي .

چاه راه ِ كينه و خشم اندرون ؛ تاب و شكن بيرون .

خشم و خون را باتلاقي و سيه چالي .

تنگنا غمراهه اي ؛ نَقبِ خراش و خون .

شاتقي آنگاه

چند لحظه چشمها مي بست و بعد از آن ؛

مي كشيد آهي و مي كوشيد

ــ بــا چــه حالتها و حيلتها ــ

باز لبخند ِ غريبش را ؛ كــه چندي محو و پنهان بود ؛

با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا مي كــرد .

ليكن ايــن لبخند ؛ در آن چهره تــا يك چند ؛

از غريب ِ غربت ِ خود مويه ها مي كــرد .

و چنانچون تكّه اي وارونه از تصوير ؛

ــ يــا چو تصويري كــه مي گريد ؛ غريبي مي كــنــد در قاب ِ بيگانه ــ

در خطوط ِ چهرۀ او ؛ جا نمي افتاد .

حِسّ غربت در غريبه قابهاي چشم ِ ما مي كــرد .

شاتقي آنگاه در مي يافت .

روي مي گرداند و نابيننده ؛ بي سويي ؛ نگاه مي كــرد .

همزمان بــا سرفه ؛ يــا خميازه ؛ يــا بــا خارش چانه ؛

ــ مي نمون ايــن گونه ؛ مي كــرد ــ

تكّۀ وارون ِ آن تصوير را از چهره بر مي داشت ؛

و خطوط ِ چهره اش را جا بــه جا مي كــرد .

تا بدين سان از بــراي آن جراحت ؛ آن بــه زهر آغشته ؛ آن لبخند ؛

باز جاي غصب وا مي كــرد .

عصر بود و راه مي رفتيم ؛

در حياط ِ كوچك پاييز ؛ در زندان ؛

چند تن زنداني ِ بــا هم ؛ ولــي تنها .

آنچنان بــا گــفــت و گو سرگرم ؛

اين چنين بــا شاتقي خندان .

از : مهدي اخوان ثالث

زمستون؛تن عريون باغچه چــون بيابون

درختا بــا پاهاي برهنه زير بارون

نميدوني تو كــه عاشق نبودي

چه سخته مرگ گل بــراي گلدون

گل و گلدون چــه شبها نشستن بي بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه تلخه چــه تلخه

بايد تنها بمونه قلب گلدون

مثل من كــه بي تو

نشستم زير بارون زمستون

زمستون

براي تو قشنگه پشت شيشه

بهاره زمستونها بــراي تو هميشه

تو مثل من زمستوني نداري

كه باشه لحظه چشم انتظاري

گلدون خالي نديدي

نشسته زير بارون

گلاي كاغذي داري تو گلدون

تو عاشق نبودي

ببيني تلخه روزهاي جدايي

چه سخته چــه سخته

بشينم بي تو بــا چشماي گريون

شعر زمستون از اخوان ثالث

زنده ياد مهدي اخوان ثالث :

سلامت را نمي خواهند پاسخ گــفــت ؛

سرها در گريبان اســت .

كسي سر بر نيارد كــرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را .

نگه جز پيش پا را ديد ؛ نتواند ؛

كه ره تاريك و لغزان اســت .

وگر دست ِ محبت ســوي كس يازي ؛

به اكراه آورد دست از بغل بيرون ؛

كه سرما سخت سوزان اســت .

نفس ؛ كز گرمگاه سينه مي ايد برون ؛ ابري شــود تاريك

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت .

نفس كاين اســت ؛ پــس ديگر چــه داري چشم

ز چشم دوستان دور يــا نزديك ؟

مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير ِ پيرهن چركين !

هوا بس ناجوانمردانه سرد اســت … آي…

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوي ؛ در بگشاي!

منم من ؛ ميهمان هــر شبت ؛ لولي وش مغموم .

منم من ؛ سنگ تيپاخورده ي رنجور .

منم ؛ دشنام پست آفرينش ؛ نغمه ي ناجور .

نه از رومم ؛ نه از زنگم ؛ همان بيرنگ بيرنگم .

بيا بگشاي در ؛ بگشاي ؛ دلتنگم .

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چــون موج مي لرزد .

تگرگي نـيـسـت ؛ مرگي نـيـسـت .

صدايي گر شنيدي ؛ صحبت سرما و دندان اســت .

من امشب آمدستم وام بگزارم.

حسابت را كنار جام بگذارم .

چه مي گويي كــه بيگه شــد ؛ سحر شــد ؛ بامداد آمد ؟

فريبت مي دهد ؛ بر آسمان ايــن سرخي ِ بعد از سحرگه نـيـسـت .

حريفا ! گوش سرما برده اســت ايــن ؛ يادگار سيلي ِ سرد ِ زمستان اســت .

و قنديل سپهر تنگ ميدان ؛ مرده يــا زنده .

به تابوت ستبر ظلمت نه توي ِ مرگ اندود ؛ پنهان اســت .

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ؛ شب بــا روز يكسان اســت .

سلامت را نمي خواهند پاسخ گــفــت .

هوا دلگير ؛ درها بسته ؛ سرها در گريبان ؛ دستها پنهان ؛

نفسها ابر ؛ دلها خسته و غمگين ؛

درختان اسكلتهاي بلور آجين .

زمين دلمرده ؛ سقفِ آسمان كوتاه ؛

غبار آلوده مهر و ماه ؛

زمستان است

مهدي اخوان ثالث (ميم – اميد )


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۲:۱۶ توسط:myblog موضوع:

زندگي نامه مهرداد اوستا

مهرداد اوستا

مهرداد اوستا

 

محمدرضا رحماني يــا مهرداد اوستا در سال ۱۳۰۸ در شهر بروجرد بــه دنيا آمد

وي در خانواده‌اي كــه بــه شعر و ادبيات علاقه داشتند؛ بزرگ شد. پدر بزرگ مادري وي؛ شاعري خوش قريحه بود كــه در شعر رعنا تخلص مي‌كرد.

مهرداد استعداد فراواني بــراي شعرگويي داشت بــه گونه‌اي كــه از كلاس پنجم ابتدايي بــا تشويق معلمان خود بــه سرودن شعر پرداخت.

شعرهاي دوران نوجواني وي كمتر بــه انتشار رسيدند. علت آن؛ تمايل وي بــه قصيده‌سرايي بود كــه سنگين‌تر از نوع اشعار متداول آن روزگار بود.

در سال ۱۳۲۰ و هنگامي كــه مهرداد نوجواني دوازده ساله بود بــه همراه خانواده‌اش بــه تهران آمد و دوره دبيرستان را در يكي از دبيرستان‌هاي شبانه بــه پايان رساند.

وي تحصيلات دانشگاهي خود را از سال ۱۳۲۷ بــا ورود بــه دانشكده معقول و منقول (الهيات) دانشگاه تهران آغار كــرد و ابتدا ليسانس معقول و منقول گرفت و ســپــس بــا ادامه دادن تحصيل؛ بــا مدرك فوق ليسانس در رشته فلسفه از ايــن دانشگاه فارغ التحصيل شد.

مهرداد اوستا هم‌زمان بــا تحصيل در دانشگاه؛ بــه استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و بــه عــنــوان دبير در چندين دبيرستان تهران بــه تدريس پرداخت.

 

زندگينامه مهرداد اوستا

 

زندگينامه مهرداد اوستا

 

وي در سال‌هاي ۱۳۳۳ و ۱۳۴۵ دو بار ازدواج كــرد كــه حاصل آن يك پسر و سه دختر بود.

مهرداد اوستا شعرهايي در مخالفت بــا رژيم پهلوي سرود و مدتي بــه عــنــوان زنداني سياسي در زندان بود.

ژان پل سارتر از وي بــه عــنــوان يكي از متفكران برجسته مشرق زمين نام برده‌است. اوستا علاوه بر شاعري؛ در زمينه فلسفه؛ موسيقي و ادبيات فارسي نــيــز فعاليت داشت.

در سال ۱۳۲۷ وي بــه عــنــوان مسئول ساماندهي كتابخانه‌ها و مقالات و كتاب‌هاي ادبي در وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) مشغول بــه كار شد.

از سال ۱۳۳۳ و هنگامي كــه تنها ۲۵ سال سن داشت بــه عــنــوان جوانترين استاد بــه تدريس در دانشگاه (تهران) در رشته‌هاي گوناگون علوم انساني پرداخت.

رشته‌هاي تدريس شده توسط وي شامل فلسفه؛ زبان فارسي؛ ادبيات فارسي؛ فلسفه‌ تاريخ؛ تاريخ هنر؛ تاريخ اجتماعي هنر؛ زيبايي‌شناسي؛ روش تحقيق در زيباي شناسي و تاريخ موسيقي مي‌شد.

نبوغ و پشتكار اوستا باعث شــد تــا در سال ۱۳۳۶ بــه عضويت شوراي بررسي رساله‌هاي دكتراي دانشجويان دوره‌ دكتري ادبيات فارسي درآيد.

در سال ۱۳۳۲ نخستين اثر وي كــه تصحيح ديوان سلمان ساوجي بود؛ به‌وسيلهٔ انتشارات زوار بــه چاپ رسيد.

وي در سال ۱۳۷۰؛ در حالي كــه مشغول تصحيح شعري در شوراي شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در تالار وحدت بود دچار عارضه قلبي شــد و درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهراي تهران بــه خاك سپرده شد.

استاد اوستا بيش از 40 اثر تحقيقي و يــا تأليفي در زمينه ادبيات و هنر از خود بــه يادگار گذاشته كــه بيش از 20 اثر آن در زمان حيات ايشان و بقيه بعداً منتشر شده است.

آثار مهرداد اوستا:

تصحيح ديوان سلمان ساوجي
عقل و اشراق
از كاروان رفته
پاليزبان
حماسهٔ آرش
از امروز تــا هرگز
اشك و سرنوشت
روش تحقيق در دستور زبان فارسي و شيوهٔ نگارش
شراب خانگي ترس محتسب خورده
تيرانا
امام؛ حماسه‌اي ديگر

 

اشعار مهرداد اوستا

 

اشعار مهرداد اوستا

 

وفا نكردي و كردم؛ خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم؛ بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت؛ و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم؛ شنيدم از تو شنيدم
كي ام؛ شكوفه اشكي كــه در هواي تو هــر شب
ز چشم ناله شكفتم؛ بــه روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد؛ بــه شادي هــمــه عالم
چرا كــه از هــمــه عالم؛ محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي؛ مگر بــه روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي؛ مگر ز موي سپيدم
بجز وفا و عنايت؛ نماند در هــمــه عالم
ندامتي كــه نبردم؛ ملامتي كــه نديدم
نبود از تو گريزي چنين كــه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم؛ بدوش ناله كشيدم
جواني ام بــه سمند شتاب مي شــد و از پي
چو گرد در قدم او؛ دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده؛ ز چهر عمر بــه گردون
گهي چو اشك نشستم؛ گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم؛ بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟      مهرداد اوستا

 

با من بگو تــا كيستي, مهري؟ بگو, ماهي؟ بگو
خوابي؟ خيالي؟ چيستي؟ اشكي؟ بگو؛ آهي؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگو از جان من, جانا چــه مي‌خواهي؟ بگو
گيرم نمي‌گيري دگر, زآشفته ي عشقت خبر
بر حال من گاهي نگر, بــا من سخن گاهي بگو
اي گل پي هــر خس مرو, در خلوت هــر كس مرو
گويي كــه دانم, پــس مرو؛ گر آگه از راهي بگو
غمخوار دل اي مه نيي, از درد من آگه نيي
ولله نيي, بالله نيي, از دردم آگاهي بگو ؟
بر خلوت دل سرزده يك شب درآ ساغر زده
آخر نگويي سرزده, از من چــه كوتاهي بگو؟
من عاشق تنهايي‌ام سرگشته شيدايي‌ام
ديوانه‌اي رسوايي‌ام, تو هرچه مي‌خواهي بگو      مهرداد اوستا

 

بازآ كــه چــون برگ خزانم رخ زردي‌‌ست
با ياد تو دم ساز دل من دم سردي‌ست
گر رو بــه تو آورده‌ام از روي نيازي‌‌ست
ور دردسري مي‌دهمت از سر دردي‌ست
از راهروان سفر عشق درين دشت
گلگونه سرشكيست اگــر راهنوردى ست
در عرصه انديشه من بــا كــه توان گفت
سرگشته چــه فريادي و خونين چــه نبردى ست
غمخوار بــه جز درد و وفادار بــه جز درد
جز درد كــه دانست كــه ايــن مرد چــه مردي است
از درد سخن گفتن و از درد شنيدن
با مردم بيدرد نداني كــه چــه دردي است؟
چون جام شفق موج زند خون بــه دل من
با ايــن هــمــه دور از تو مرا چهره زردي است      مهرداد اوستا

 

چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم كــه دريغا ؛ كــه دريغا من
خود ندانم كــه مرا وايه بود يــا ني
كس نپرسيد كــه دارم چــه تمنا من
گاه ز آوارگي و درد همي گردم
گردبادي يله در دامن صحرا من
گه فرو مي برم از اندُه و نوميدي
سر بــه زير پر انديشه چو عنقا من
يا بــه كردار يكي نالهّ سرگردان
مي سپارم ره ايــن گمشده بيدا من
باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سايه اي بينم ؛ همراه شده بــا من
تا ز جان من فرسوده چــه مي خواهد
اين بــه خون برده ؛ بدين خيرگي ام دامن!؟
زي كجا پويي و آهنگِ كــه را داري
ها من -اي سايهّ سرگشتهّ من- ها من!؟
كيستم ؟ خسته نگاهي هــمــه نوميدي
باز نايافته اسرار جهان را من
بر لبي پرسشي آسيمه سرم؛ و آن گاه
بازنشنيده بجز پاسخ بي جا من
باز بــا شهپر انديشه برافرازم
بال بر كنگرهّ گنبد مينا من
باز بــا كشّي و تابندگي آويزم
همچو ناهيد بــه دامان ثريا من
مه برآورده سپهرانه يكي خرگه
شب فرو هِشته پَرندينه يكي دامن
همه آسوده ز طوفان بلا ؛ و آن گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من
هر نفس همچو يكي ناي برون آرم
از دل خستهّ سودا زده آوا من      مهرداد اوستا


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۰:۲۶ توسط:myblog موضوع:

آشنايي با يغما گلرويي

يغما گلرويي

يغما گلرويي

 

بيوگرافي يغما گلرويي
زادروز: ۶ مرداد ۱۳۵۴
مليت: ايراني
پيشه: شاعر؛ ترانه‌سرا؛ مترجم؛ خواننده؛ نويسنده
سال‌هاي فعاليت: ۱۳۷۷-اكنون
سبك: موسيقي پاپ
لقب: گلايل
همسر: آتنا حبيبي

«يغماگلرويي» شاعر؛ ترانه‌سرا؛ نويسنده ايراني در ساعت پنج بامدادِ روز ششمِ مرداد ۱۳۵۴ در بيمارستان «مهر» «شهرستانِ اروميه» متولد شد. مادرش «نسرين آقاخاني»؛ پدرش «هوشنگ گلرويي» و خواهري بزرگتر از خود بــه نامِ «يلدا» دارد.

در يك سالگي‌اش خانواده بــه «تهران» نقل مكان كــرد و در خيابان «گيشا» ساكن شد. در دوران ابتدايي سياهي جنگ و مرگِ دوستانِ همكلاسش در بمباران را تجربه كرد. يغماگلرويي سال دوم دبيرستان بود كــه بــه خاطرِ درگيري فيزيكي بــا ناظم دبيرستان كــه در مراسم صبح‌گاه بــه گوش او سيلي زده بود بــراي دو سال از تحصيل در مدارس روزانه محروم شــد و بــه دبيرستانِ شبانه رفت. در همان سال‌ها بــه جرمِ «ديوارنويسي» بــراي چند روز بازداشت و بــه مدتِ شش ماه مجبور بــه خارج نشدن از «تهران» شد.

 

زندگينامه يغما گلرويي

 

زندگينامه يغما گلرويي

 

يغماگلرويي در اوايل دههٔ هفتاد؛ بــا «غزاله عليزاده» آشنا شــد و بــه سفارشِ او بــه دفترِ نشريه آدينه رفت‌وآمد پيدا كــرد و توانست بــا نويسندگاني چــون «فرج سركوهي»؛ «مسعود بهنود»؛ «عمران صلاحي»؛ «محمدمختاري»؛ «حميد مصدق»؛ «علي باباچاهي»؛ «ناصرتقوايي» ديدار كند. در پاييز سال هفتاد و سه؛ بــراي بار نخست بــا «احمدشاملو» در دهكدي فرديس كرج ديدار كــرد و آثار خود را بــراي او خواند. ايــن ديدار و ديدارهاي بعدي باعث مصمم شدنش بــه ادامه دادنِ راهِ شعر شد.

يغماگلرويي بــه همراهِ «عزت ابراهيم‌نژاد» كوشيد نشريه يي بــا نامِ «آرمان» را راه‌اندازي كــنــد امــا تمامِ مطالبِ جمع‌آوري شده بــراي شماره نخست بــه همراه رايانه شبانه از تحريريه بــه سرقت رفت. در ارديبهشت سال هفتاد و هفت نخستين مجموعه شعرِ خود را بــا عــنــوان «گفتم: بمان! نماند…» توسط مؤسسه فرهنگي هنري دارينوش منتشر كــرد و بعد از آن حدود سي عــنــوان كتاب از او در زمينه‌هاي شعر؛ ترانه؛ ترجمه؛ فيلم‌نامه بازسرايي متون منتشر شده است.

يغماگلرويي بــه همراهِ «افشين يداللهي»؛ «نيلوفرلاري‌پو»؛ «سعيد اميراصلاني»؛ «افشين سياه‌پوش»؛ «مهدي محتشم» و… جلساتِ ترانه‌خواني در خانهٔ پدري خود برگزار كــرد و تداوم ايــن جلسات رفته رفته باعث تشكيلِ «خانه ترانه» شد. بعد از حدود يك دهه در اعتراض بــه نحوهٔ گرداندن جلسات بــا نوشتن يك يادداشت از آن جلسات اعلام جدايي كرد. در فيلم سينمايي هفت ترانه بــه كارگردانيِ بهمن زرين‌پور در كنارِ ايرج راد؛ لعيا زنگنه؛ سحر جعفري‌جوزاني؛ شروين نجفيان بازي كرده و همچنين درچند مستند مانندِ «سفرنامه»؛ «شبِ شيدايي»؛ «خاطره‌هاي خط‌خطي»؛ «ترانه در تبعيد» و «يغما گلرويي: ترانه‌سرا» حضور داشته است.

مقالات يغماگلرويي در نشريه‌هايي مانندِ «فيلم و سينما»؛ «ترانهٔ ماه»؛ «باور»؛ «گلستان ايران»؛ «نسيم هراز»؛ «گوهران»؛ «شرق»؛ «اعتماد»؛ «همشهري» منتشر شده‌اند. مادرش علاقه زيادي بــه ادبيات داشت؛ بــه همين دليل از وقتي كودك بود بــا ادبيات و شعر آشنا شــد و همين موضوع يكي از عواملي بود كــه وي را بــراي ورود بــه حوزه شعر و ترانه علاقه‌مند كرد.

يغما دربارهٔ سال‌هاي تحصيلاتش مي‌گويد:
دوران دبستان در مدرسه محمد باقر صدر خوندم؛ دورهٔ راهنمايي را در مدرسهٔ طالقاني و دبيرستان را مدرسهٔ مطهري كــه البته بــه دلايلي ۲ سال از تحصيل محروم شدم و بعد در مدرسه شبانه درس خوندم… من هيچ خاطره شيريني از دوران مدرسه ندارم. چــون آنقدر از مدرسه بدم مي‌اومد كــه چيز شيريني برام نداشت. هميشه از ديوار مدرسه مي‌پريدم و فرار مي‌كردم و …

زندگي حرفه‌اي يغما گلرويي
شروع كار يغما گلرويي در زمينهٔ شعر؛ بــا شعر سپيد بود و كتاب‌هاي اولش در قالب شعر سپيد منتشر گشت. اولين كسي كــه شعرهاي يغما را اجرا كرد؛ امير كريمي بود كــه در «آلبوم تــا هميشه» چهار شعر از ترانه‌هاي او را ضبط نمود. امــا اولين آلبومي كــه انتشار يافت؛ كاري از ناصر عبداللهي بود در «آلبوم دوستت دارم» كــه ۲ ترانه از يغما در آن بود.

يغما گلرويي پــس از نامهٔ خداحافظي خود از دنياي هنر مدتي بي سر و صدا بــه زندگي عادي ادامه داد امــا شروع دوباره بر سرزبانها افتادن نام وي شروع كار بــا خوانندهٔ ايراني ساكن در آلمان شاهين نجفي بود. در تاريخ ۱۰ اسفندماه ۱۳۹۰ چهارمين آلبوم شاهين نجفي بــا نام هيچ هيچ هيچ منتشر شد. ايــن آلبوم كــه در مجموع داراي ده قطعه بود دو قطعهٔ آن توسط يغما گلرويي سراييده شده بود.

يغما گلرويي در صحنه‌ها و رخدادهاي اجتماعي حضوري ملموس دارد. در فروردين ماه ۱۳۹۳ خبر اعدام گروهباني ايراني بــا نام جمشيد دانايي فر واكنش‌هايي را برانگيخت كــه يغما گلرويي هم بــا سرودن شعري بــا نام «اين آسياب بــه نوبت خون مي‌گردد» انزجار خود را از ايــن حركت نشان داد.

آثار يغما گلرويي
از يغما گلرويي آثار متعددي از جمله شعر؛ داستان؛ ترجمهٔ شعر؛ فيلم‌نامه و غيره منتشر شده اســت و ترانه‌هاي او توسط خوانندگاني چــون شادمهر عقيلي ؛سياوش قميشي؛ امير كريمي؛ حسن شماعي زاده؛ اميد؛ شاهين نجفي؛ فرهاد جواهر كلام؛ ناصر عبدالهي؛ قاسم افشار؛ سعيد شهروز؛ رضا يزداني و چند خواننده ديگر اجرا شده است. ترانهٔ «تصور كن» كــه در آلبوم روزهاي بي‌خاطرهٔ سياوش قميشي اجرا شــد و ترانه ستاره كــه توسط شادمهر عقيلي در آلبوم آدم و حوا اجرا شــد معروف‌ترين ترانه‌هاي او است.

مجموعه شعرها و ترانه‌هاي يغما گلرويي
– رانندگي در مستي (در ايران مجوز چاپ نيافت و در آلمان منتشر شد)
– باران بــراي تو مي‌بارد (مجموعه شعر چاپ پنجم زمستان سال ۱۳۹۲)
– گريه‌هاي گربه خاكستري (مجموعه شعر چاپ نشد)
– ديوارنوشته‌هاي انفرادي (مجموعه شعر چاپ نشد)
– چپق صلح (مجموعه شعر)
– تصور كن (پنجمين مجموعه ترانه چاپ اول ۱۳۸۶)
– هايكوهاي زندان (مجموعه شعرهاي كوتاه چاپ نشد)
– ما رُ ببخشين! آقاي ديكتاتور! (مجموعه شعر چاپ نشد)
– رقص در سلول انفرادي (چهارمين مجموعه ترانه چاپ اول ۱۳۸۴)
– بي سرزمين تر از باد (سومين مجموعه ترانه چاپ اول ۱۳۸۲)
– اينجا ايران اســت و من تو را دوست مي‌دارم (مجموعه شعر چاپ اول ۱۳۸۱)
– تنها بــراي تو مي‌نويسم؛ بي بي باران (دومين مجموعه ترانه چاپ اول ۱۳۸۰)
– پرنده بي پرنده (نخستين مجموعه ترانه چاپ اول ۱۳۷۹)
– فاصله (سياوش قميشي مجموعه شعر چاپ اول ۱۳۸۰)
– مگر تو بــا ما بودي!؟ (مجموعه شعر چاپ اول ۱۳۷۸)
– گفتم بمان! نماند… (مجموعه شعر چاپ اول ۱۳۷۷)
– آهنگ يه دختر (خواننده ابي و شادمهر ۱۳۹۲)
– من رؤيايي دارم (مجموعه شعر چاپ اول ۱۳۹۳)

داستان؛ فيلم‌نامه؛ مجموعه‌نامه
– مسيح سرگردان
– سلام! خانم رنگين كمان!
– زنجيري (فيلم‌نامه)
– پوكه (فيلم‌نامه)

برخي از ترجمه‌هاي يغما گلرويي
– جهان در بوسه‌هاي ما زاده مي‌شود؛ اشعار شاعران جهان
– فرشته‌اي در كنارِ توست!؛ شعرهاي مارگوت بيكل؛ بــا همكاري ندا زنديه
– دو فنجون قهوه؛ دو نخ سيگار؛ شل سيلور استاين
– باران يعني: تو بر مي‌گردي!؛ نزار قباني
– نه! نمي‌خواهم ببينمش… ؛ فدريكو گارسيا لوركا
– آوازهاي كولي؛ فدريكو گارسيا لوركا

– و ….

 

اشعار يغما گلرويي

 

اشعار يغما گلرويي

 

تو را دوست مي دارم
به سان كودكي
كه آغوش گشوده ي مادر را!
شمع بي شعله اي
كه جرقه را!
نرگسي
كه آينه ي بي زنگار چشمه را!
تو را دوست مي دارم
به سان تنديس ميداني بزرگ؛
كه نشستن گنجشك كوچكي را بر شانه اش
و محكومي
كه سپيده ي انــجـام را!
تو را دوست مي دارم!
به سان كارگري
كه استواري روز را؛
تا در سايه ي ديوار دست ساز خويش
قيلوله كند!
يغما گلرويي

من رؤيايي دارم؛ رؤياي آزادي
رؤياي يك رقصِ بي‌وقفه از شادي
من رؤيايي دارم؛ از جنسِ بيداري
رؤياي تسكينِ ايــن دردِ تكراري
دردِ جهاني كــه از عشق تهي مي‌شه
دردِ درختي كــه مي‌خشكه از ريشه
دردِ يه كودك كــه تو چرخه‌ي كاره
يا دردِ اون زن كــه محكومِ آزاره
تعبيرِ ايــن رؤيا درمونِ دردامه
درمونِ ايــن دردا تعبيرِ رؤيامه
رؤياي من اينه: دنياي بي‌كينه
دنياي بي‌كينه… رؤياي من اينه
من رؤيايي دارم؛ رؤياي رنگارنگ
رؤياي دنيايي سبز و بدونِ جنگ
من رؤيايي دارم كــه غيرممكن نيست
دنيايي كــه پاكه از تابلوهاي ايست
دنيايي كــه بمب و موشك نمي‌سازه
موشك روي خوابِ كودك نمي‌ندازه
دنيايي كــه تو اون زندونا تعطيلن
آدم‌ها بــه جرمِ پرسش نمي‌ميرن.
تعبيرِ ايــن رؤيا درمونِ دردامه
درمونِ ايــن دردا تعبيرِ رؤيامه
رؤياي من اينه: دنياي بي‌كينه
دنياي بي‌كينه… رؤياي من اينه
من رؤيايي دارم؛ رؤياي آرامش
رؤياي دنياي بي‌مرز و بي‌ارتش
من رؤيايي دارم؛ رؤياي خوشبختي
رؤياي دنيايي بي‌نفرت و سختي
بي‌ترسِ سرنيزه؛ بي‌وحشتِ باطوم
هر آدمي شاد و هــر ظالمي محكوم
دنيايي كــه توش پول اربابِ مردم نيست
قحطيِ لبخند و ايمان و گندم نيست
تعبيرِ ايــن رؤيا درمونِ دردامه
درمونِ ايــن دردا تعبيرِ رؤيامه
رؤياي من اينه: دنياي بي‌كينه
دنياي بي‌كينه… رؤياي من اينه
يغما گلرويي

بي تو از آخر قصه هاي مادربزرگ مي ترسم
مي ترسم از صداي ايــن سكوت سكسكه ساز
مي دانم ! عزيز
مي دانم كــه اهالي ايــن حدود حكايت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره مي گويند
اما تو كــه مي داني
زندگي تنها عبور آب و شكفتن شقايق نيست
زندگي يعني نوشتن ياس و داس و ستاره در كنار هم
زندگي يعني دام و دانه در دامنه ي دم جنبانك
زندگي يعني باغ و رگ و بي پناهي باد
زندگي يعني دقايق دير راه دور دبستان
زندگي يعني نوشتن انشايي درباره ي پرده ها و پنجره ها
زندگي تكرار تپش هاي ترانه است
بيا و لحظه يي بالاي همين بام بي بادبادك و بوسه بنشين
باور كن هنوز هم مي شــود بــه پاكي قصه هاي مادربزرگ هجرت كرد
ديگر نگو كــه سيب طلاي قصه ها را
كرم هاي كوچك كابوس خورده اند
تنها دستت را بــه من بده
و بيا
يغما گلرويي

از خانه بيرون بيا تــا زيبا شــود ايــن شهر؛

تا درخت‌هاي دودگرفته‌ي خيابانِ پهلوي سابق

دوباره جوانه بزنند

و جوي‌هاي لب‌ريز بطري‌هاي خالي آب معدني

از نو

طعمِ شيرين آبِ قنات را تجربه كـنـنـد !

تا آبي شــود ايــن آسمانِ خاكستري

و تابلوهاي نمايش‌گرِ آلوده‌گي هوا

از خوشي بــه رقص در بيايند !

از خانه بيرون بيا!

بگذار نيمكت‌هاي آن پارك قديمي

با يك‌ديگر بــه جنگ برخيزند

تا تو قهرمانشان را انتخاب كني بــراي نشستن !

بگذار كودكان پشتِ چراغ قرمز‌ها

تمام اسفندهاشان را در آتش بريزند

از شوقِ آمدنت !

بگذار فواره‌هاي تمام ميدان‌ها دوباره قد بكشند

و در تك تكِ كوچه‌ها

بوي گل‌سرخ بپيچد…

بي‌تو ايــن شهر متروك است

و تنها كلاغ‌هاي خاكستري

آسمانش را هاشور مي‌زنند…

شهر و دياري كــه بر دو پا راه مي‌روي

و مرزهاي وطنم

از عطرِ نفس‌هاي تو آغاز مي‌شود!

از خانه بيرون بيا تــا خلاصم كني

از تبعيد در شهري

كه زادگاهِ من است…

اين ترانه گواهيِ فوته؛ شاعرِ متن پيشِ رو مُرده

بسكه هِي خواب ديده بيداره؛ بسكه رؤياشو بالا آورده

اين شبيه دعاي قبل از مرگ؛ ايــن شروع يه اختتاميه‌س

شكل آژيرِ قرمزه حرفام؛ تف بــه تسليم؛ تف بــه آتش‌بس

ايدز داره فرشته‌ي الهام؛ تن واژه كزاز مي‌گيره

يه سگِ هار توي لپ تاپه؛ دستاي شعرو گاز مي گيره

روي مغزم اسيد پاشيدن؛ نفساي مسيح بو مي‌ده

ديگه هــر حرفِ بــا پدر مادر؛ مزه‌ي شاشِ بازجو مي‌ده

تنها هورا كشيدن آزاده! هايل هيتلر! هيتلرِ قديس!

زنده‌باد وعده‌هاي توخالي! زنده‌باد كيك! زنده باد سانديس!

كانگوروها تو كيسه شون گرگه؛ مامِ ميهن سزارين مي‌شه

سوسكا بــه ريش كافكا مي‌خندن؛ دختري هفت ساله زن مي‌شه

من بــه زخمام دخيل مي بندم؛ باورم نـيـسـت كــه زمين صافه

مرده‌شورم نمي‌بره ديگه؛ پاپ بي‌خود خداشو مي‌لافه

آرزوهامو ارث مي‌ذارم؛ واسه نسلي كــه شاملو خونده

يه كليسا نشون بده كــه تنِ صدتا گاليله رو نسوزونده

گول ايــن چشم منجمد رو نخور! دستاي من هنوز هم مُشتن

خوش خيالن اونا كــه فكر كردن بــا قپاني ترانه‌مو كشتن

براي مرگِ اون كــه بــا لبخند كتكم مي‌زنه عزادارم

من هنوزم بــه مرگ مشكوكم؛ من هنوزم تو گور بيدارم

يه ساله رفتي و اسمت هنوز مونده تو ايــن گوشي…

مي‌دونم قهوه‌تو مثل قديما تلخ مي‌نوشي

مي‌دونم شب‌ها توي تختت كتابِ شعر مي‌خوني

كنارِ پنجره شادي بــا يه سيگار پنهوني

هنوزم وقتي مي‌خندي رو گونه‌ت چال مي‌افته

هنوزم چشم بــه راهِ يه سوارِ زيباي خفته

هنوزم عينهو فيلما؛ يه عشق آتشين مي‌خواي

هنوزم روحِ «هـامـونو»؛ تو جسم «جيمزدين» مي‌خواي…

مي‌دونم وقتي كــه بارون

تو شب مي‌باره بيداري!

همون آهنگو گوش مي‌دي؛

هنوز بارونو دوست داري!

يه ساله رفتي و عطرت هنوز مونده‌ توي شالم

بازم ردت رو مي‌گيرن هــمــه تو فنجون فالم

تو وقتي شعر مي‌خوني منو يادت مياد اصلن؟

تو يادت موندن اون روزا كــه ديگه برنمي‌گردن؟

همون روزا كــه از فيلم و شراب و شعر پر بودن

يه كاناپه؛ دو تــا گيلاس؛ تو و ديوونه‌گيِ من…

بدون حالا بدون ‌تو يكي دلتنگه ايــن گوشه؛

هنوزم قهوه‌شو تنها بــه عشقت تلخ مي‌نوشه

مي‌دونم وقتي كــه بارون

تو شب مي‌باره بيداري!

بازم «قميشي» گوش مي‌دي؛

هنوز بارونو دوست داري!


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۲۷:۰۰ توسط:myblog موضوع:

آشنايي با عطار نيشابوري

عطار نيشابوري

عطار نيشابوري

 

فريدالدين ابو حامد محمد بن ابوبكر ابراهيم بن اسحاق عطار نيشابوري؛ يكي از شعرا و عارفان نام آور ايران در اواخر قرن ششم و اويل قرن هفتم هجري قمري است. بنا بر آنچه كــه تاريخ نويسان گفته اند بعضي از آنها سال ولادت او را 513 و بعضي سال ولادتش را 537 هجري.ق؛ مي دانند. او در قريه كدكن يــا شادياخ كــه در آن زمان از توابع شهر نيشابور بوده بــه دنيا آمد. از دوران كودكي او اطلاعي در دست نـيـسـت جز اينكه پدرش در شهر شادياخ بــه شغل عطاري كــه همان دارو فروشي بود مشغول بوده كــه بسيار هم در ايــن كار ماهر بود و بعد از وفات پدر؛ فريدالدين كار پدر را ادامه مي دهد و بــه شغل عطاري مشغول مي شود. او در ايــن هنگام نــيــز طبابت مي كرده و اطلاعي در دست نمي باشد كــه نزد چــه كسي طبابت را فرا گرفته؛ او بــه شغل عطاري و طبابت مشغول بوده تــا زماني كــه آن انقلاب روحي در وي بــه وجود آمد و در ايــن مورد داستانهاي مختلفي بيان شده كــه معروفترين آن ايــن اســت كه:

“روزي عطار در دكان خود مشغول بــه معامله بود كــه درويشي بــه آنجا رسيد و چند بار بــا گفتن جمله چيزي بــراي خدا بدهيد از عطار كمك خواست ولــي او بــه درويش چيزي نداد. درويش بــه او گفت: اي خواجه تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كــه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله؛ درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و بــا گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چــون ايــن را ديد شديداً متغير شــد و از دكان خارج شــد و راه زندگي خود را بــراي هميشه تغيير داد.”

او بعد از مشاهده حال درويش دست از كسب و كار كشيد و بــه خدمت شيخ الشيوخ عارف ركن الدين اكاف رفت كــه در آن زمان عارف معروفي بود و بــه دست او توبه كــرد و بــه رياضت و مجاهدت بــا نفس مشغول شــد و چند سال در خدمت ايــن عارف بود. عطار ســپــس قسمتي از عمر خود را بــه رسم سالكان طريقت در سفر گذراند و از مكه تــا ماوراءالنهر بــه مسافرت پرداخت و در ايــن سفرها بسياري از مشايخ و بزرگان زمان خود را زيارت كــرد و در همين سفرها بود كــه بــه خدمت مجدالدين بغدادي رسيد. گفته شده در هنگامي كــه شيخ بــه سن پيري رسيده بود بهاءالدين محمد پدر جلال الدين بلخي بــا پسر خود بــه عراق سفر مي كــرد كــه در مسير خود بــه نيشابور رسيد و توانست بــه زيارت شيخ عطار برود؛ شيخ نسخه اي از اسرار نامه خود را بــه جلال الدين كــه در آن زمان كودكي خردسال بود داد. عطار مردي پر كار و فعال بوده چــه در آن زمان كــه بــه شغل عطاري و طبابت اشتغال داشته و چــه در دوران پيري خود كــه بــه گوشه گيري از خلق زمانه پرداخته و بــه سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خود مشغول بوده است. در مورد وفات او نــيــز گفته هاي مختلفي بيان شده و برخي از تاريخ نويسان سال وفات او را 627 هجري .ق؛ دانسته اند و برخي ديگر سال وفات او را 632 و 616 دانسته اند ولــي بنا بر تحقيقاتي كــه انــجـام گرفته بيشتر محققان سال وفات او را 627 هجري .ق دانسته اند و در مورد چگونگي مرگ او نــيــز گفته شده كــه او در هنگام يورش مغولان بــه شهر نيشابور توسط يك سرباز مغول بــه شهادت رسيده كــه شيخ بهاءالدين در كتاب معروف خود كشكول ايــن واقعه را چنين تعريف مي كــنــد كــه وقتي لشكر تاتار بــه نيشابور رسيد اهالي نيشابور را قتل عام كــردنــد و ضربت شمشيري توسط يكي از مغولان بر دوش شيخ خورد كــه شيخ بــا همان ضربت از دنيا رفت و نقل كرده اند كــه چــون خون از زخمش جاري شــد شيخ بزرگ دانست كــه مرگش نزديك است. بــا خون خود بر ديوار ايــن رباعي را نوشت:

در كوي تو رسم سرفرازي ايــن اســت مستان تو را كمينه بازي ايــن است

با ايــن هــمــه رتبه هيچ نتوانم گــفــت شايد كــه تو را بنده نوازي ايــن است

مقبره شيخ عطار در نزديكي شهر نيشابور قرار دارد و چــون در عهد تيموريان مقبره او خراب شده بود بــه فرمان امير عليشير نوايي وزير سلطان حسين بايقرا مرمت و تعمير شد.

 

زندگينامه عطار نيشابوري

 

زندگينامه عطار نيشابوري

 

ويژگي سخن عطار :

عطار؛ يكي از شاعران بزرگ متصوفه و از مردان نام آور تاريخ ادبيات ايران است. سخن او ساده و گيراست. او بــراي بيان مقاصد عرفاني خود بهترين راه را كــه همان آوردن كلام ساده و بي پيرايه و خالي از هرگونه آرايش اســت انتخاب كرده است. او اگــر چــه در ظاهر كلام و سخن خود آن وسعت اطلاع و استحكام سخن استاداني همچون سنايي را ندارد ولــي آن گفتار ساده كــه از سوختگي دلي هم چــون او باعث شده كــه خواننده را مجذوب نمايد و همچنين كمك گرفتن او از تمثيلات و بيان داستانها و حكايات مختلف يكي ديگر از جاذبه هاي آثار او مي باشد و او سرمشق عرفاي نامي بعد از خود همچون مولوي و جامي قرار گرفته و آن دو نــيــز بــه مدح و ثناي ايــن مرشد بزرگ پرداخته اند چنانكه مولوي گفته است:

عطار روح بود و سنايي دو چشم او ما از پي سنايي و عطار آمديم

معرفي آثار عطار :

آثار شيخ بــه دو دسته منظوم و منثور تقسيم مي شود. آثار منظوم او عبارت اســت از: 1- ديوان اشعار كــه شامل غزليات و قصايد و رباعيات است. 2- مثنويات او عبارت اســت از: الهي نامه؛ اسرار نامه؛ مصيبت نامه؛ وصلت نامه؛ بلبل نامه؛ بي سر نامه؛ منطق الطير؛ جواهر الذات؛ حيدر نامه؛ مختار نامه؛ خسرو نامه؛ اشتر نامه و مظهر العجايب. از ميان ايــن مثنويهاي عرفاني بهترين و شيواترين آنها كــه بــه نام تاج مثنويهاي او بــه شمار مي آيد منطق الطير اســت كــه موضوع آن بحث پرندگان از يك پرنده داستاني بــه نام سيمرغ اســت كــه منظور از پرندگان سالكان راه حق و مراد از سيمرغ وجود حق اســت كــه عطار در ايــن منظومه بــا نيروي تخيل خود و بــه كار بردن رمزهاي عرفاني بــه زيباترين وجه سخن مي گويد كــه ايــن منظومه يكي از شاهكارهاي زبان فارسي اســت و منظومه مظهر العجايب و لسان الغيب اســت كــه برخي از ادبا آنها را بــه عطار نسبت داده اند و برخي ديگر معتقدند كــه ايــن دو كتاب منسوب بــه عطار نيست.

آثار منثور عطار:

يكي از معروفترين اثر منثور عطار تذكره الاولياست كــه در ايــن كتاب عطار بــه معرفي 96 تن از اوليا و مشايخ و عرفاي صوفيه پرداخته است.

گزيده اي از اشعار عطار نيشابوري

اي هجر تو وصل جاوداني                                            اندوه تو عيش و شادماني

در عشق تو نيم ذره حسرت                                       خوشتر ز وصال جاوداني

بي ياد حضور تو زماني                                              كفرست حديث زندگاني

صد جان و هزار دل نثارت                                            آن لحظه كــه از درم براني

كار دو جهان من برآيد                                                گر يك نفسم بــه خويش خواني

با خواندن و راندم چــه كار است؟                                  خواه ايــن كن خواه آن؛ تو داني

گر قهر كني سزاي آنم                                               ور لطف كني سزاي آني

صد دل بــايــد بــه هــر زمانم                                             تــا تو ببري بــه دلستاني

گر بر فكني نقاب از روي                                             جبريل شــود بــه جان فشاني

كس نتواند جمال تو ديد                                             زيــرا كــه ز ديده بس نهاني

نه نه؛ كــه بــه جز تو كس نبيند                                      چــون جمله تويي بدين عياني

در عشق تو گر بمرد عطار                                           شــد زنده دايم از معاني

******

گم شدم در خود چنان كز خويش ناپيدا شدم              شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم

سايه اي بودم  ز اول بر زمين افتاده خوار               راست كان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم

ز آمدن بس بي نشان و ز شدن بي خبر                      گو بيا يك دم برآمد كامدم من يــا شدم

نه؛ مپرس از من سخن زيــرا كــه چــون پروانه اي               در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه؛ اگــر بــا دانشي                 لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون هــمــه تن مي بايست بود و كور گشت             ايــن عجايب بين كــه چــون بيناي نابينا شدم

خاك بر فرقم اگــر يك ذره دارم آگهي                  تــا كجاست آنجا كــه من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بيرون ديدم از هــر دو جهان                          من ز تأثير دل او بيدل و شيدا شدم

 

اشعار عطار نيشابوري

 

اشعار عطار نيشابوري

 

برقع از ماه برانداز امشب

ابرش حسن برون تاز امشب

ديده بر راه نهادم هــمــه روز

تا درآيي تو بــه اعزاز امشب

من و تو هــر دو تماميم بهم

هيچكس را مده آواز امشب

كارم انــجـام نگيرد كــه چو دوش

سركشي مي‌كني آغاز امشب

گرچه كار تو هــمــه پرده‌دري است

پرده زين كار مكن باز امشب

تو چو شمعي و جهان از تو چو روز

من چو پروانهٔ جانباز امشب

همچو پروانه بــه پاي افتادم

سر ازين بيش ميفراز امشب

عمر من بيش شبي نـيـسـت چو شمع

عمر شد؛ چند كني ناز امشب

بوده‌ام بي تو به‌صد سوز امروز

چكني كشتن من ساز امشب

مرغ دل در قفس سينه ز شوق

مي‌كند قصد بــه پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگير

كه شــد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شيشه صفت

سنگ بر شيشه مينداز امشب

عطار نيشابوري

تنت قافست و جانت هست سيمرغ

ز سيمرغي تو محتاجي بــه سي مرغ

حجاب كوه قافت آرد و بس

چو منعت مي‌كند يك نيمه شو پس

به جز نامي ز جان نشنيدهٔ تو

وجود جان خود تن ديدهٔ تو

همه عالم پر از آثار جان است

ولي جان از هــمــه عالم نهانست

تو سيمرغي وليكن در حجابي

تو خورشيدي وليكن در نقابي

ز كوه قاف جسماني گذر كن

بدار الملك روحاني سفر كن

تو مرغ آشيان آسماني

چو بازان مانده دور از آشياني

چو زاغان بر سر مُردار مردي

ز صافي گشته خرسندي بدردي

چو بازان باز كن يك دم پر و بال

برون پر زين قفس وين دام آمال

چو بازان ترك دام و دانه كردي

قرين دست او شاهانه كردي

به پري بر فلك زين تودهٔ خاك

همي گردي تو بــا مرغان در افلاك

وگرنه هــر زمان بي بال و بي پر

چو مرغ هــر دري گردي بــه هــر در

گهي در آب گردي همچو ماهي

گهي چــون آب باشي در تباهي
عطار نيشابوري

حكايت سيمرغ منطق الطير عطار نيشابوري :

ابتداي كار سيمرغ اي عجب

جلوه‌گر بگذشت بر چين نيم شب

در ميان چين فتاد از وي پري

لاجرم پر شورشد هــر كشوري

هر كسي نقشي از آن پر برگرفت

هرك ديد آن نقش كاري درگرفت

آن پر اكنون در نگارستان چينست

اطلبو العلم و لو بالصين ازينست

گر نگشتي نقش پر او عيان

اين هــمــه غوغا نبودي در جهان

اين هــمــه آثار صنع از فر اوست

جمله انمودار نقش پر اوست

چون نه سر پيداست وصفش رانه بن

نيست لايق بيش ازين گفتن سخن

هرك اكنون از شما مرد رهيد

سر بــه راه آريد و پا اندرنهيد

جملهٔ مرغان شدند آن جايگاه

بي‌قرار از عزت آن پادشاه

شوق او در جان ايشان كار كرد

هر يكي بي صبري بسيار كرد

عزم ره كــردنــد و در پيش آمدند

عاشق او دشمن خويش آمدند

ليك چــون ره بس دراز و دور بود

هركسي از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هــر يك كار ساز

هر يكي عذري دگر گـفـتـنـد باز
شيخ فريدالدين عطار

لعلت از شهد و شكر نيكوتر است

رويت از شمس و قمر نيكوتر است

خادم زلف تو عنبر لايق است

هندوي رويت بصر نيكوتر است

حلقه‌هاي زلف سرگردانت را

سر ز پا و پا ز سر نيكوتر است

از مفرح‌ها دل بيمار را

از لب تو گلشكر نيكوتر است

بوسه‌اي را مي‌دهم جاني بــه تو

كار بــا تو سر بــه سر نيكوتر است

رستهٔ دندانت در بازار حسن

استخواني از گهر نيكوتر است

هيچ بازاري چنان رسته نديد

زانكه هريك زان دگر نيكوتر است

عارضت كازرده گردد از نظر

هر زماني در نظر نيكوتر است

چون كسي را بر ميانت دست نيست

دست بــا تو در كمر نيكوتر است

چون لب لعلت نمك دارد بسي

گر خورم چيزي جگر نيكوتر است

كار رويم تــا بــه تو رو كرده‌ام

دور از رويت ز زر نيكوتر است

گر دل عطار شــد زير و زبر

دل ز تو زير و زبر نيكوتر است
عطار نيشابوري

اگر خورشيد خواهي سايه بگذار

چو مادر هست شير دايه بگذار

چو بــا خورشيد هم‌تك مي‌توان شد

ز پــس در تك زدن چــون سايه بگذار

چو همسايه اســت بــا جان تو جانان

بده جان و حق همسايه بگذار

تو را سرمايهٔ هستي بلايي است

زيانت سود كن سرمايه بگذار

چو مردان جوشن و شمشير برگير

نه‌اي آخر چو زن پيرايه بگذار

فلك طشت اســت و اختر خايه در طشت

خيال علم طشت و خايه بگذار

فروتر پايهٔ تو عرش اعلاست

تو برتر رو فروتر پايه بگذار

فريد از مايهٔ هستي جدا شد

تو هم مردي شو و ايــن مايه بگذار

از عطار نيشابوري

گر مرد رهي ز رهروان باش

در پردهٔ سر خون نهان باش

بنگر كــه چگونه ره سپردند

گر مرد رهي تو آن چنان باش

خواهي كــه وصال دوست يابي

با ديده درآي و بي زبان باش

از بند نصيب خويش برخيز

دربند نصيب ديگران باش

در كوي قلندري چو سيمرغ

مي‌باش بــه نام و بي نشان باش

بگذر تو ازين جهان فاني

زنده بــه حيات جاودان باش

در يك قدم ايــن جهان و آن نيز

بگذار جهان و در جهان باش

منگر تو بــه ديدهٔ تصرف

بيرون ز دو كون ايــن و آن باش

عطار ز مدعي بپرهيز

رو گوشه‌نشين و در ميان باش

از عطار نيشابوري

عزم آن دارم كــه امشب نيم مست

پاي كوبان كوزهٔ دردي بــه دست

سر بــه بازار قلندر در نهم

پس بــه يك ساعت ببازم هرچه هست

تا كي از تزوير باشم خودنماي

تا كي از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار مي‌بايد دريد

توبهٔ زهاد مي‌بايد شكست

وقت آن آمد كــه دستي بر زنم

چند خواهم بودن آخر پاي‌بست

ساقيا در ده شرابي دلگشاي

هين كــه دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تــا ما مردوار

دور گردون زير پاي آريم پست

مشتري را خرقه از سر بركشيم

زهره را تــا حشر گردانيم مست

پس چو عطار از جهت بيرون شويم

بي جهت در رقص آييم از الست
از عطار نيشابوري

بهترين و ماندگار ترين شعر عطار نيشابوري

ما ز خرابات عشق مست الست آمديم

نام بلي چــون بريم چــون هــمــه مست آمديم

پيش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما هــمــه زان يك شراب مست الست آمديم

خاك بد آدم كــه دوست جرعه بدان خاك ريخت

ما هــمــه زان جرعهٔ دوست بــه دست آمديم

ساقي جام الست چــون و سقيهم بگفت

ما ز پي نيستي عاشق هست آمديم

دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست

تا چو گل از دست دوست دست بــه دست آمديم

شست درافكند يار بر سر درياي عشق

تا ز پي چل صباح جمله بــه شست آمديم

خيز و دلا مست شو از مي قدسي از آنك

ما نه بدين تيره جاي بهر نشست آمديم

دوست چو جبار بود هيچ شكستي نداشت

گفت شكست آوريد ما بــه شكست آمديم

گوهر عطار يافت قدر و بلندي ز عشق

گرچه ز تأثير جسم جوهر پست آمديم


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۲۵:۳۸ توسط:myblog موضوع:

آيا رابطه از پشت باعث بزرگ شدن باسن مي شود ؟

آيا رابطه از پشت باعث بزرگ شدن باسن مي شــود ؟

آيا رابطه از پشت باعث بزرگ شدن باسن مي شــود ؟

برخلاف تصور بسياري از خانمها رابطه زناشويي از مقعد باعث بزرگ شدن باسن زنان نمي شود. در مطالب قبلي  گفته شــد كــه رابطه جنسي از پشت باعث مشكلات زيادي در زنان مي شــود امــا از نظر علمي ثابت نشده اســت كــه رابطه جنسي از مقعد يــا آنال سكس باعث بزرگ شدن باسن شود.

آيا رابطه جنسي از مقعد باعث بزرگ شدن دهانه مقعد مي شود؟

بله اسفنكتر دهانه مقعد در اثر فشار زياد هنگام ورود آلت تناسلي تغيير شكل مي دهد و بــه مرور باز مي شود. بي اختياري در اجابت مزاج هم بــراي خيلي از خانمها اتفاق مي افتد.

آيا ريختن اسپرم مرد در مقعد باعث بارداري مي شود؟

خير مگر در مواردي كــه روي مقعد ريخته شــود و قسمتي از آن بــه داخل واژن وارد شود. امــا اگــر اسپرم درون مقعد ريخته شــود باعث بارداري نخواهد شد

آيا ريختن اسپرم داخل مقعد مشكلي ندارد؟

ريختن آب مني مرد داخل مقعد زن اگــر بــه سرعت تخليه شــود مشكل خاصي ايجاد نمي كند. امــا در صورتي كــه دير تخليه شــود باعث عفونت مي شود. دليل اصلي آن وجود ميكربي بــه نام استريپكوك در قسمتي از انتهاي روده ي بزرگ بــه نام كولُن اســت و وجود ايــن ميكروب در آن قسمت از بدن بــراي جذب آب و جلوگيري از يبوست الزامي است. مني مرد سرشار از مواد قندي و پروتئيني اســت اگــر مني مرد در داخل مقعد ريخته شــود بــه رشد هرچه سريع تر ايــن ميكروب كمك مي كــنــد و لزا ايــن كار بــه هيچ عــنــوان توصيه نمي شود.

آيا رابطه جنسي از پشت قابل تشخيص است؟

بله رابطه جنسي از پشت توسط پزشك قانوني قابل تشخيص است

يكبار هم رابطه جنسي از مقعد داشته باشيم در معاينه مشخص مي شود؟

به طور كلي هــر چــه از زمان نزديكي از مقعد بگذرد تشخيص مشكل مي شــود مثلا اگــر كسي يك بار رابطه جنسي از مقعد داشته و از آن زمان دو سال مي گذرد در معاينه خيلي قابل تشخيص نيست.

مردها فــقــط دنبال س.ك.س هستند؟

ميل جنسي مردان از غرايز آشكار آنها ميباشد امــا ايــن بدان معنا نـيـسـت كــه مردان در ارتباط بــا زن فــقــط بــه دنبال تامين غريزه خود هستند ؛ همانطور كــه زنها تنها بــراي احساسات بــا مردها رابطه برقرار نميكنند تكامل انسان بــه پيوند بــا جنس مخالف وابسته اســت در يكي ميل جنسي از غرايز آشكار و در ديگري احساسات امــا بدان معني نـيـسـت كــه نيازهاي ديگري بــه يكديگر ندارند.

ريختن مني روي ناف باعث بارداري ميشود؟

اين جمله صحيح نـيـسـت و تنها ورود اسپرم بــه رحم ميتواند باعث بارداري شــود و راه وردي بــه رحم واژن اســت نه مقعد نه ناف و نه دهان.

شهوت جنسي زنان ۷ برابر مردان است؟

سوالي كــه بــايــد از خودتان بپرسيد بر مبناي كدام معيار اندازه گيري چنين آماري منتشر ميشود ؟ حال آنكه تحريك پذيري و ميل جنسي هــر فرد نسبت بــه فرد ديگري متفاوت اســت و مــمــكن اســت زني داراي ميل جنسي زياد و زني داراي ميل جنسي كمي باشد همچنين برخي اختلالات و عوامل ميتوانند بر صعودي و نزولي بودن ايــن ميل موثر باشند پــس ايــن جمله كــه شهوت جنسي زنان ۷ برابر مردان اســت صحيح نميباشد و اساسا ديدگاه و نحوه تحريك پذيري مرد و زن متفاوت بوده و نميتوان بــا وجود ايــن تفاوت قياسي بين دو جنس لحاظ نمود.

خوردن مني مفيد است؟

نه تنها مفيد نـيـسـت بـلـكـه ميتواند مضرهم باشد.

مايع مني بــراي پوست مفيد است؟

مايع مني داراي مواد نگهدارنده و تقويت كننده اسپرم ميباشد و ايــن مواد و تركيبات صرفا جهت نگهداري از اسپرم اســت لذا مايع مني بصورت مستقيم هيچ تاثيري بر روي پوست انسان ندارد.

زنان از درد كشيدن در رابطه جنسي  لذت ميبرند؟

يك زن و مرد كــه از نظر رواني سالم هستند بــه هيچ وجه از درد كشيدن خود و ديگري احساس لذت نمي كـنـنـد ؛ امــا افرادي كــه دچار اختلالاتي نظير ساديسم و مازوخيزم جنسي يــا هــر دو اختلال همزمان و يــا چرخشي دارند از ايــن رفتار لذت ميبرند كــه همانطور كــه گفته شــد نوعي اختلال محسوب ميشود.

از روي چهره  و يــا راه رفتن فرد ميتوان باكره بودن را تشخيص داد؟

به هيچ وجه از وضعيت ظاهري و يــا راه رفتن نميتوان چنين تشخيصي داد و اساسا هيچ ارتباطي ندارد.

دختري كــه باكره اســت باردار نميشود؟

بارداري ارتباطي بــه بكارت ندارد و اسپرم ميتواند از منافذ پرده بكارت عبور كــنــد و باعث لقاح شود.

خود ارضائي باعث گودي و تو رفتگي زير چشم ها ميشود؟

خير خود ارضائي ارتباطي بــا بينايي و چشم و گودي زير چشم ندارد آسيبهاي خود ارضائي در صورت اعتياد بــه صورت سايكولوژيك اســت نه فيزولوژيك مگر آنكه فرد دچار اعتياد بــه خود ارضائي از نوع مرضي باشد كــه ميتواند هــر دو آسيب را بهمراه داشته باشد _ جسماني و رواني


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۲۴:۰۳ توسط:myblog موضوع:

دختر لخت در حال تقاضاي رابطه از مردم

دختر لخت در حال تقاضاي رابطه از مردم

يك دختر لخت پــس از اينكه مقدار زيادي ويسكي را خورد خودش را لخت و برهنه كــرد و در خيابان از مردم تقاضاي رابطه جنسي مي كرد. ايــن دختر 22 ساله اي در شهر هات اسپرينگ آمريكا كــه بــه علت مصرف بيش از حد مشروبات الكي كنترل روان خود را از دست داده بود بــا بدني كاملا لخت در وسط خيابان از رانندگان گذري درخواست رابطه جنسي مي كرد.

دختر لخت در حال تقاضاي رابطه

البته بــا ايــن درخواست دختر و وضعيت ظاهري وي بــا تعجب همگان روبه رو مي شــد و نهايتا بــا حضور پليس ايــن دختر دستگير شد. جالبتر اينكه ايــن دختر بــه مامورين پليس نــيــز پيشنهاد خود را ارائه كرد.

 

دختر لخت

 

 


 

گردشگري جنسي

روابط جنسي در گردشگري بــه گردشگري بــه قصد داشتن روابط يــا فعاليت جنسي بــا روسپيان گفته مي‌شود ايــن موضوع بــراي جذب گردشگر از كشورهاي ثروتمند نــيــز در نظر گرفته مي‌شود. سازمان جهاني گردشگري كــه يك سازمان زير مجموعه سازمان ملل مي‌باشد روابط جنسي در گردشگري را يك مسافرت سازمان يافته توسط بخش گردشگري؛ يــا توسط افرادي بيرون از ايــن بخش ولــي بــا استفاده از امكانات ايــن بخش بــا هدف اوليه استفاده تجاري از روابط جنسي گردشگر بــا افراد مقيم مقصد تعريف كرده‌است. سازمان ملل بــه علت نتايج نامناسب روابط جنسي در گردشگري در ايجاد نابرابري در بخش‌هاي بهداشت؛ اجتماع وفرهنگ در هردو كشور ميهمان ميزبان وبه خصوص در ايجاد امكان بهره برداي از نابرابري جنسي و اقتصادي در كشور ميزبان بــا آن بــه مبارزه مي‌پردازد. جذابيت سكس در كشور ميزبان مــمــكن اســت بــه علت قيمت پائين تر نسبت بــه كشور ميهمان يــا قانوني بودن روسپي‌گري يــا بي تفاوتي قانون نسبت بــه روسپي‌گري باشد.

مقاصد مهم بــراي سكس در گردشگري كشورهاي تايلند؛ برزيل؛ سريلانكا؛ جمهوري دومينيكن؛ كاستاريكا و كوبا مي‌باشند. شهرها و مراكزي مخصوص بــراي روابط جنسي در نظر گرفته شده‌است كــه از آن جمله مناطق روسپيان در آمستردام هلند؛ زانه نورت در شهر تيوآنا در مكزيك؛ شهرك پسران در نئوو لايردو مكزيك؛ بانكوك؛ پاتايا؛ پوكت در تايلند؛ ولادي‌وستوك در روسيه (براي گردشگران ژاپني)؛ و انجلزسيتي در فيليپين را نام برد. در بيشتر مناطق ايالات متحده آمريكا فحشا ممنوع مي‌باشد ولــي در ايالت نوادا ناحيه‌هاي مشخصي بــراي فحشا وجود دارد درنتيجه گروهي از مردم آمريكا بــه منظور بهره‌گيري از ايــن امكان بــه نوادا سفر مي‌كنند. باوجود منع قانوني؛ بــه صورت خردتر نسبت بــه نوادا شهرهاي بزرگ آمريكا ميزبانان گردشگران سكس مي‌باشند. بسياري از زنان عراقي كــه از جنگ عراق گريختند بــه فحشا روي آوردند بــه طوريكه تنها در كشور سوريه ۵۰٬۰۰۰ زن و دختر عراقي مجبور بــه فحشا شدند. وجود روسپيان ارزان قيمت عراقي؛ بــه سوريه بــراي جلب گردشگران سكس كمك كرده‌است. مشتريان روسپييان از كشورهاي ثروتمند خاورميانه از جمله مردان عربستاني مي‌باشند. بــراي روسپيان باكره هزينه بيشتري پرداخت مي‌شود.
روابط جنسي در گردشگري بــراي زنان

مقاصد مهم گردشگري جنسي بــراي زنان شامل جنوب اروپا (ايتاليا؛ اسپانيا؛ يوگسلاوي سابق و يونان)؛ جزاير كارائيب (كاستاريكا؛ دومينيكن؛ جامائيكا و باربادوس) ودر آفريقا كشور كنيا مي‌باشد. سكس در گردشگري زنان بــا مردان متفاوت مي‌باشد زنان بــراي ايــن مقصود وارد بارها نمي‌شوند همچنين آنها معمولاً بــه جاي پرداخت دستمزد بــراي روسپي؛ لباس و غذا هديه مي‌دهند.

كودكان

آمريكا

مطابق بــا قانون فدرال PROTECT Act of ۲۰۰۳؛ هرگونه استفاده از افراد زير ۱۸ سال بــراي بهره گيري در سكس در گردشگري ممنوع است. در سال ۲۰۰۵ يك شركت فعال در بخش گردشگري بــه نام Big Apple Oriental Tours بــه علت تلاش بــراي گسترش فحشا از طريق صنعت گردشگري موردپيگرد قانوني قرارگرفت امــا پــس از دوبار رسيدگي قضايي؛ ايــن پرونده بــه نتيجه‌اي نرسيد. دولت آمريكا مبلغ ۵۰ ميليون دلار را بــراي پيگيري موضوعات مربوط بــه سكس در گردشگري در نظر گرفته‌است.

انگليس

مطابق بــا قانون ***ual Offences Act ۲۰۰۳ هــمــه شهروندان بريتانيايي كــه مرتكب جرايم جنسي عليه كودكان شــونــد موردپيگرد قانوني قرار مي‌گيرند. افرادي در صورت ارتكاب جرايم جنسي عليه كودكان بــه زندان محكوم مي‌شوند همچنين نام افراد ومكان‌هاي مرتبط بــا ايــن اعمال بــه عــنــوان آزارد هندگان كودكان ثبت مي‌شود.پليس انگلستان بــه همراه مركز مبارزه بــا بهره كشي كودكان اروپا و اينترپول گردشگراني را كــه بــه منظور سكس وارد انگلستان مي‌شوند را زير نظر مي‌گيرد.


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۲۲:۱۹ توسط:myblog موضوع: