وبلاگ من وبلاگ من .

وبلاگ من

زندگي نامه مولوي

مولوي

مولوي

 

سرزمين ايران از ديربا ز مهد تفكرات عرفاني و تأ ملات اشراقي بوده است.از اينرو در طي قرون و اعصار؛ نام آوراني بيشمار در عرصۀ عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده اســت ... يكي از ايــن بزرگان نام آور حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخي اســت كــه بــه ملّاي روم و مولوي رومي آوازه يافته است. او در ششم ربيع الاول سال 604هجري قمري در بلخ زاده شد.پدر او مولانا محمدبن حسين خطيبي اســت كــه بــه بهاءالدين ولد معروف شده است.و نــيــز او را بــا لقب سلطان العلماء ياد كرده اند.بهاءولد از اكابر صوفيه واعاظم عرفا بودو خرقۀ او بــه احمد غزالي مي پيوست.وي در علم عرفان و سلوك سابقه اي ديرين داشت و از آن رو كــه ميانۀ خوشي بــا قيل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقيقي را در سلوك باطني مي دانست و نه در مباحثات و مناقشات كلامي و لفظي؛پرچمداران كلام و جدال بــا او از سر ستيز در آمدنداز آن جمله فخرالدين رازي بود كــه استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بيش از ديگران شاه را بر ضد او برانگيخت.

به درستي معلوم نـيـسـت كــه سلطان العلماء در چــه سالي از بلخ كوچيد؛به هــر حال جاي درنگ نبود و جلال الدين محمد 13سال داشت كــه سلطان العلماءرخت سفر بر بست و بلخ و بلخيان را ترك گــفــت و سوگند ياد كــرد كــه تــا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانباني نشسته بــه شهر خويش باز نگردد.پس شهر بــه شهر و ديار بــه ديار رفت و در طول سفر خود بــا فريد الدين عطار نيشابوري نــيــز ملاقات داشت و بالاخره علاءالدين كيقباد قاصدي فرستاد و او را بــه قونيه دعوت كرد.او از همان بدو ورود بــه قونيه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت.

سرانجام شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628هجري قمري خاموش شــد و در ديار قونيه بــه خاك سپرده شد.درآن زمان مولانا جلال الدين گام بــه بيست و پنجمين سال حيات خود مي نهاد ؛مريدان گرد او ازدحام كــردنــد و از او خواستند كــه برمسند پدر تكيه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.

همه كــردنــد رو بــه فرزندش كــه تويي در جمال مانندش

شاه ما زين ســپــس تو خواهي بود از تو خواهيم جمله مايه و سود

 

 

زندگينامه مولوي

زندگينامه مولوي

 

سيد برهان الدين محقق ترمذي مريد صديق و پاكدل پدر مولانا بود و نخستين كسي كــه مولانا را بــه واد ي طريقت راهنمايي كرد. وي ناگهان بار سفر بر بست تابه ديدار مرشد خود سلطان العلماء د رقونيه برسد. شهر بــه شهر راه پيمود تــا اينكه بــه قونيه رسيد و سراغ سلطان العلما را گرفت غافل از آنكه او يكسال پيش ا زاين خرقه تهي كرده و از دنيا رفته بود.

وقتي كــه سيد نتوانست بــه ديدار سلطان العلماء نائل شــود رو بــه مولانا كــرد و گــفــت د رباطن من علومي اســت كــه ا زپدرت بــه من رسيده ايــن معاني را از من بياموز تــا خلف صدق پدر شود.

مولانا نــيــز بــه دستور سيد بــه رياضت پرداخت و مدت نه سال بــا او همنشين بود و زان پــس برهان الدين رحلت كرد.

بود در خدمتش بــه هم نه سال تــا كــه شــد مثل او بــه قال و بــه حال

طلوع شمس

مولانا در آستانۀ چهل سالگي مردي بــه تمام معني و عارف ودانشمند دوران خود بود و مريدان و عامه مردم از وجود او بهره ها مي بردند تــا اينكه قلندري گمنام و ژنده پوش بــه نام شمس الدين محمد بن ملك داد تبريزي روز شنبه 26جمادي الآخر سنه 642 هجري قمري بــه قونيه آمد و بــا مولانا برخورد كــرد و آفتاب ديدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شيداييش كرد.

و ايــن سجاده نشين بــا وقار و مفتي بزرگوار را سرگشته كوي و برزن كــرد تــا بدانجا كــه خود؛ حال خود را چنين وصف مي كند:

زاهد بودم ترانه گويم كردي سر حلقۀ بزم و باده جويم كردي

سجاده نشين بــا وقاري بودم بازيچۀ كودكان كويم كردي

چگونگي پيوستن شمس بــه مولانا

روزي مولوي بــا خرسندي و بي خيالي از راه بازار بــه خانه باز مي گشت ناگهان عابري نا شناس ا زميان جمعيت پيش آمد گستاخ وار عنان فقيه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهاي او خيره شــد و گستاخانه سؤالي بر وي طرح كرد: صراف عالم معني؛ محمد (ص) برتر بود يــا بايزيد بسطام ؟

مولاناي روم كــه عالي ترين مقام اوليا را از نازلترين مرتبۀ انبيا هم فروتر مي دانست بــا لحني آكنده از خشم جواب داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبياست بايزيد بسطام را بــا او چــه نسبت؟

اما درويش تاجر نما كــه بــا ايــن سخن نشده بود بانگ برداشت: پــس چرا آن يك ( سبحانك ما عرفناك) گــفــت و ايــن يك ( سبحاني ما اعظم شأ ني ) بــه زبان راند؟

مولانا لحظه اي تأمل كــرد و گفت: بــا يزيد تنگ حوصله بود بــه يك جرعه عربده كرد. محمد دريانوش بود بــه يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد. مولانا ايــن را گــفــت و بــه مرد ناشناس نگريست در نگاه سريعي كــه بين آنها رد وبدل شــد بيگانگي آنها تبديل بــه آشنايي گشت. نگاه شمس بــه مولانا گفته بود از راه دور بــه جستجويت آمده ام امــا بــا ايــن بار گران علم وپندارت چگونه بــه ملاقات الله مي تواني رسيد؟

ونگاه مولانا بــه او پاسخ داده بود: مرا ترك مكن درويش و ايــن بار مزاحم را از شانه هايم بردار.

پيوستن شمس بــه مولانا در حدود سال 642 هجري قمري اتفاق افتاد و چنان او را واله وشيدا كــرد كــه درس و وعظ را كنار گذاشت و بــه شعرو ترانه و دف وسماع پرداخت و از آن زمان طبع ظريف او در شعرو شاعري شكوفا شــد و بــه سرودن اشعار پر شور و حال عرفاني پرداخت. شمس بــه مولانا چــه گــفــت و چــه آموخت و چــه فسانه و فسوني ساخت كــه سراپا دگرگونش كــرد معمايي اســت كــه « كس نگشود و نگشايد بــه حكمت ايــن معما را». امــا واضح و مبرهن اســت كــه شمس مرد ي عالم و جهانديده بود. و برخي بــه خطا گمان كرده اند كــه او از حيث دانش و فن بي بهره بوده اســت مقالات او بهترين گواه بر دانش و اطلاع وسيع او بر ادبيات؛ لغت؛ تفسير قرآن و عرفان است.

غروب موقت شمس

رفته رفته آتش حسادت مريدان خام طمع زبانه كشيد و خود نشان داد. آنها مي ديدند كــه مولانا مريد ژنده پوشي گمنام گشته و هيچ توجهي بــه آنان نمي كــنــد از ايــن رو فتنه جويي را آغاز كــردنــد و در عيان و نهان بــه شمس ناسزا مي گـفـتـنـد و همگي بــه خون شمس تشنه بودند.

شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مريدان خودبين و تعصّب كور و آتشين قونويان رنجيده شــد و چاره اي جز كوچ نديد. از ايــن رو در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 قونيه را بــه مقصد دمشق ترك گفت.

شمس در حجاب غيبت فرو شــد و مولانا نــيــز در آتش هجران او بي قرار و ناآرام گشت. مريدان كــه ديدند رفتن شمس نــيــز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه كنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.

پيش شيخ آمدند لابه كنان كــه ببخشا مكن دگر هجران

توبۀ ما بكن ز لطف قبول گرچه كرديم جرمها ز فضول

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعي بــه دمشق فرستاد تــا شمس را بــه قونيه باز گردانند. سلطان ولد هم بــه فرمان پدر همراه جمعي از ياران سفر را آغاز كــرد و پــس از تحمل سختي هاي راه سرانجام پيك مولانا بــه شمس دست يافت و بــا احترام پيغام جان سوز او را بــه شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت بــه قونيه نمود. سلطان ولد بــه شكرانۀ ايــن موهبت يك ماه پياده در ركاب شمس راه پيمود تــا آنكه بــه قونيه رسيدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

غروب دائم شمس

مدتي كار بدين منوال سپري شــد تــا اينكه دوباره آتش حسادت مريدان خام طمع شعله ور شــد توبه شكستند و آزارو ايذاي شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو كردار نابخردانۀ ايــن مريدان رنجيده خاطر شــد تــا بدانجا كــه بــه سلطان ولد شكايت كرد:

خواهم ايــن بار آنچنان رفتن كــه نداند كسي كجايم من

همه گردند در طلب عاجز ندهد كس نشان ز من هرگز

چون بمانم دراز؛ گويند ايــن كــه ورا دشمني بكشت يقين

او چندين بار ايــن سخنان را تكرار كــرد و سرانجام بي خبر از قونيه رفت و ناپديد شد. بدينسان؛ تاريخ رحلت و چگونگي آن بر كسي معلوم نگشت.

شيدايي مولانا

مولانا درفراغ شمس نا آرام شــد و يكباره دل از دست بداد و روز و شب بــه سماع و رقص پرداخت و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.

روزو شب د رسماع رقصان شــد بر زمين همچو چرخ گردان شد

اين شيدايي او بدانجا رسيد كــه ديگر قونيه را جاي درنگ نديد و قونيه را بــه ســوي شام ودمشق ترك كرد. مولانا در دمشق هــر چــه گشت شمس را نيافت و ناچار بــه قونيه بازگشت.

در ايــن سير روحاني و سفر معنوي هــر چند كــه شمس را بــه صورت جسم نيافت ولــي حقيقت شمس را در خود ديد و دريافت كــه آنچه بــه دنبال اوست در خود حاضر ومتحقق است. ايــن سير روحاني د راو كمال مطلوب پديد آورد. مولانا بــه قونيه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پيرو جوان و خاصو عام همانند ذره اي د رآفتاب پر انوار او مي گشتند و چرخ مي زدند. مولانا سماع را وسيله اي بــراي تمرين رهايي و گريز مي ديد. چيزي كــه بــه روح كمك مي كــرد تــا دررهايي از آنچه او را مقيد در عالم حس و ماده مي دارد پله پله تــا بام عالم قدس عروج نمايد.

چندين سال بر ايــن منوال سپري شــد و باز حال و هواي شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شــد ولــي هرچه كوشيد شمس را نيافت سر انــجـام چاره اي جز بازگشت بــه ديار خود نديد.

صلاح الدين زركوب

مولانا بنا بر عقيدۀ عارفان و صوفيان بر ايــن باور بود كــه جهان هرگز از مظهر حق خالي نگردد و حق درهمۀ مظاهر پيدا و ظاهر اســت و اينك بــايــد ديد كــه آن آفتاب جهانتاب ا زكدامين كرانه سر برون مي آورد و از وجود چــه كسي نمايان مي شود؟

روزي مولانا از حوالي زركوبان مي گذشت از آواز ضرب ايشان حالي دروي ظاهر شــد و بــه چرخ در آمد شيخ صلاح الدين بــه الهام از دكان بيرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پيشين تــا نماز ديگر بــا مولانا در سماع بود.

بدين ترتيب بود كــه مولانا شيفتۀ صلاح الدين شــد و شيخ صلاح الدين زركوب توانست ايــن لياقت و شايستگي را در خود حاصل كــنــد و جاي خالي شمس را تــا حدودي پر سازد. صلاح الدين مردي عامي و امّي از مردم قونيه بود و پيشۀ زركوبي داشت و از علم و سواد بي بهره ... مولانا زركوب را خليفۀ خود ساخت و حــتـي سلطان ولد را بــا آن هــمــه مقام علمي سفارش اكيد كــرد كــه بــايــد حلقۀ ارادت زركوب را بــه گوش كند. هــر چند سلطان ولد تسليم سفارش پدر خود بود ولــي در عين حال مقام خود را بــه ويژه در علوم ومعارف برتر از زركوب مي دانست ولــي سر انــجـام بــه فراست دريافت كــه معلومات و معارف ظاهري نمي تواند چاره ساز مشكلات روحي و معضلات معنوي باشد. او بــا ايــن تأمل خودبيني را كنار گذاشت و از سر صدق و صفا مريد زركوب شد. صلاح الدين زركوب نــيــز همانند شمس تبريزي مورد حسادت مريدان واقع مي شــد امــا بــه هــر حال مولانا مدت ده سال بــا وي مؤانست و مصاحبت داشت تــا اينكه زركوب بيمار شــد و سرانجام نــيــز خرقه تهي كــرد و در قونيه دفن شد.

حسام الدين چلبي

حسام الدين چلبي معروف بــه اخي ترك از اكابر عرفا و مريد صديق مولانا بود. مولانا بــا او نــيــز ده سال مجالست داشت و حــتـي نظم كتاب شريف مثنوي بــه درخواست او صورت گرفت امــا قبل از آغاز نظم دفتر دوم زوجۀ حسام الدين وفات يافت و مولانا هم پسر جوانش علاءالدين محمد را كــه سي و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر بــه جنازۀ او حاضر نشد. درست اســت كــه بين علاءالدين بــا پدر دراين ايّام اختلافاتي وجود داشت امــا بدون شك ايــن اختلافات مانع از تأثر شديد پدر در مرگ فرزند نشد. بــه ايــن ترتيب مدت دو سال نظم مثنوي متوقف شــد و در سال 662 هجري قمري مجدداً آغاز شد.

حسام الدين نزد مولانا مقامي والا و عزيز داشت تــا بدانجا كــه آورده اند: روزي مولانا بــا جمع اصحاب بــه عيادت چلبي مي رفت در ميان محله سگي برابر آمد؛ كسي خواست او را برنجاند فرمود كــه سگ كوي چلبي را نشايد زدن.

آن سگي را كــه بود در كوي او من بــه شيران كي دهم يك موي او

همچنين آورده اند كــه از حضرت خداوندگار ( مولانا ) سؤال كــردنــد كــه از ايــن سه خليفه و نايب كدامين اختيار است؟ فرمود: مولانا شمس الدين بــه مثابت آفتاب اســت و شيخ صلاح الدين درمرتبۀ ماه اســت و حسام الدين چلبي ميانشان ستاره ايست روشن و رهنما.

آثار مولانا

آثار كتبي مولانا را بــه دو قسمت ( منظوم و منثور ) مي توان تقسيم كرد. آثار منظوم:

1- مثنوي: كتابي اســت تعليمي و درسي در زمينۀ عرفان و اصول تصوف و اخلاق و معارف و مولانا بيشتر بــه خاطر همين كتاب معروف شده. مثنوي از همان آغاز تأليف در مجالس رقص و سماع خوانده مي شــد و حــتـي در دوران حيات مولانا طبقه اي بــه نام مثنوي خوانان پديد آمدند كــه مثنوي را بــا صوتي دلكش مي خواندند.

به مناسبت ذكر ني 18 بيت نخست مثنوي را ني نامه گفته اند. ني نامه حاوي تمام معاني و مقاصد مندرج در شش دفتر اســت بــه عبارتي همۀ شش دفتر مثنوي شرحي اســت بر ايــن 18 بيت.

2- غزليات: ايــن بخش از آثار مولانا بــه كليات يــا ديوان شمس معروف گشته؛ زيــرا مولانا در پايان و مقطع بيشتر آنها بــه جاي ذكر نام يــا تخلص خود بــه نام شمس تبريزي تخلص كرده. بــه احصاي نيكلسن مجموعۀ غزليات مولانا حدود 2500 غزل است.

3- رباعيات: معاني و مضامين عرفاني و معنوي در ايــن رباعيها ديده مي شــود كــه بــا روش فكر و عبارت بندي مولانا مناسبت تمام دارد ولــي روي هم رفته رباعيات بــه پايۀ غزليات و مثنوي نمي رسد و متضمّن 1659 رباعي است.

آثار منثور:

1- فيه ما فيه: ايــن كتاب مجموعۀ تقريرات مولانا اســت كــه در مجالس خود بيان كرده و پسر او بهاءالدين يــا يكي ديگر از مريدان يادداشت كرده. فيه ما فيه در موارد كثير بــا مثنوي مشابهت دارد منتهي نسبت بــه مثنوي مفهوم تر و روشن تر اســت زيــرا ايــن اثر نثر اســت و كنايات شعري را ندارد.

2- مكاتيب: ايــن اثر بــه نثر اســت و مشتمل بر نامه ها و مكتوبات مولانا بــه معاصرين خود.

3- مجالس سبعه: و آن عبارتست از مجموعۀ مواعظ و مجالس مولانا يعني سخناني كــه بــه وجه اندرز و بــه طريق تذكير بر سر منبر بيان فرموده است.

وفات مولانا

مدتها بود جسم نحيف و خستۀ مولانا در كمند بيماري گرفتار شده بود ا اينكه سرانجام ايــن آفتاب معنا درپي تبي سوزان در روز يكشنبه پنجم جمادي الآخر سال 672 هجري قمري رحلت فرمود.

در آن روز پر سوز؛ سرما و يخبندان در قونيه بيداد مي كــرد و دانه هاي نرم و حريرين برف در فضا مي رقصيدند و بر زمين مي نشستند. سيل پر خروش مردم پيرو جوان؛ مسلمان و گبر؛ مسيحي و يهودي همگي در ايــن ماتم شركت داشتند. افلاكي مي گويد:« بسي مستكبران و منكران كــه آن روز؛ زنّار بريدند و ايمان آوردند » و چهل شبانه روز ايــن عزا و سوگ بر پا بود.

بعد چل روز ســوي خانه شدند هــمــه مشغول ايــن فسانه شدند

روز و شب بود گفتشان هــمــه ايــن كــه شــد آن گنج زير خاك دفين

آري چنين بود زندگي مولاناي ما؛ زندگي ايــن خداوندگار بلخ و روم كــه بــراي وصول بــه عشق واقعي بــراي نيل بــه از خود رهايي در مقام فنا و بالاخره بــراي سير تــا ملاقات خدا كــه راه آن در فراسوي پله هاي حس و عقل و ادراك عادي انساني اســت از زير رواقهاي غرور انگيز مدرسه و از فراز منبري كــه در بالاي آن آدمي آنچه را خود بدان تن د رنمي دهد از ديگران مطالبه مي كند؛ خيز برداشت و بــا حركتي سريع و بي وقفه پله پله نردبان نوراني سلوك را يك نفس تــا ملاقات خدا طي كرد. يك نفس امــا در طول مدت يك عمر شصت و هشت ساله كــه بــراي عمر تاريخ يك نفس هم نبود.

 

اشعار مولوي

 

اشعار مولوي

 

بشنـو ايــن ني چــون شكــايت مي‌كـــنـد
از  جـداييــهـــا  حكـــــايت  مـــي‌كــــنـد
كــــز نيستـــان تـــا  مـــــرا  ببريــــده‌انـد
در نفيــــــرم  مــــــرد و زن  ناليـــــده‌انـد
سينه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــويــم  شـــرح  درد  اشتيـــــاق
هـــر كسي كو دور ماند از اصل خويش
بـــاز جويـــد روزگــــــار وصـــل خـــويش
مــن بــــه هــــر جمعيتي نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر كســي از ظن خــود شــد يـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ي مـــن دور نيست
ليـك چشم و گوش را آن نور نيست…
مولوي

اي يوسف خوش نام مـا خوش مي‌روي بر بام مــــا
اي درشكـــسته جــام مـا اي بــردريـــــده دام ما
اي نــور مـا اي سور مـا اي دولت منصــور مـا
جوشي بنه در شور ما تــا مي‌شود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدي در عود ما نظاره كن در دود ما
اي يــار مـــا عيــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامكــش از كار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پاي دل جان مي‌دهم چــه جاي دل
وز آتـــــش ســوداي دل  اي واي دل  اي واي مـــــا
مولوي

مــن  غلام  قمــرم ؛ غيـــر  قمـــر  هيــــچ  مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ؛جز سخن گنج مگو
ور از ايــن بي خبري رنج مبر ؛ هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ؛ عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ؛ نعـــره مــزن ؛ جامه مـــدر ؛هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن  چيـــز  دگـــر  نيست  دگـر ؛ هيچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهاي  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ؛ جــــز كــه بــه سر هيچ مگو
قمـــري ؛ جـــــان  صفتـــي  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر  هيـــچ  مگــو
گفتم : اي دل چــه مه اســت ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر  هيچ  مگو
گفتم : ايــن روي فرشته ست عجب يــا بشر است؟
گفت : ايــن غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در ايــن خانه پر نقش و خيال
خيز از ايــن خانه برو؛رخت ببر؛هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن؛نه كــه ايــن وصف خداست؟
گفت : اين  هست  ولـــي  جان  پدر  هيچ  مگو
مولوي

اي قـوم بــه حج رفتـه كجاييد كجاييد
معشــوق هميــن جـاست بياييد بياييد
معشــوق تــو  همسـايه و ديــوار بــه ديوار
در باديه ســـرگشته شمـــا  در چــه هواييد
گــر صـــورت  بي‌صـــورت  معشـــوق  ببينيــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم كعبه شماييد
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتيــــد
يــك  بـــار  از  ايـــن  خانــه  بــر  اين  بام  برآييد
آن  خانــــه  لطيفست  نشان‌هـــاش  بگفتيــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــي بنماييـــد
يك دستـــه گــل كــو اگـــر آن بـــــاغ بديديت
يك گـــوهر جــــان كـــو اگـــر از بحر خداييد
با ايــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كــه بر گنج شما پرده شماييد
مولوي

حيلت رها كن عاشقــا ديوانه شو ديوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــويش را بيگـــانه كن هم خانه را ويرانه كن
و آنگه بيا بــا عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سينــه را چـون سينه ها هفت آب شو از كينه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پيمانـــه شــــو  پيمانــه شـو
بايد  كـــه  جملــه  جــان  شــوي  تا  لايق  جانان  شوي
گـــر ســوي مستــان ميــروي مستانه شـــو مستانه شو…
مولوي

هلـــه  نوميـــد  نباشي  كـــه  تـــو  را  يـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  كـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر كـــن  آن جا
ز پــس صبر تـــو را او بــه ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنمايد كــه كس آن راه نداند…
مولوي

اي دوست قبولم كن وجانم بستان
مستــم كـــن  وز هــر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گيـــرد بــي تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…
مولوي

يــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
يار تويي غـــار تويي خواجه نگهدار مرا
نوح تويي روح تــويي فاتح و مفتوح تـويي
سينـــه مشــروح تــويي بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــويي سـور تــويي دولت منصور تـويي
مـــرغ كـــه طــور تــويي خســته بــه منقار مرا
قطـــره تويي بحــر تويي لطـف تــويي قهــر تويي
قنــد  تـــويي  زهـــر  تــويي  بيــــش  ميـــازار  مرا
حجره خورشيد تويي خانه ناهيد تويي
روضــه اوميــد تويـــي راه  ده  اي يــار مرا
روز تــويي روزه تـــويي حـاصل دريوزه تـويي
آب تــويي كــوزه تــويي آب ده ايــن بـــار مـــرا
دانـــه تويــي دام تــويي بــاده تويي جام تـويي
پختـــه تويي  خـــام تــويي  خـــام  بمگـــذار  مرا
اين  تن  اگـــر كـــم  تــندي  راه  دلــم  كــم  زندي
راه  شــدي  تــا  نبــدي  ايـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوي

عـــــالم همـــه دريــا شـــود دريـــا ز هيبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمي  گــــر  خــــويش  بـــا  آدم  زند
دودي بـــرآيد از فلك نــي خلق مـــاند نــي ملـــك
زان  دود  ناگــــه  آتشي  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشكافد آن دم آسمان ني كون ماند ني مكان
شوري درافتد در جهــان وين سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج درياي عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشيـد  افتــد  در  كـــمي  از  نـــور  جان  آدمي
كـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا كـــه محرم كـم زند…
مولوي

من اگــر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اينم نــه از آنم مــن از آن شهر كـلانم
نـــه پـــي زمــــر و قمــارم نه پي خمر و عقارم
نـــه خميـــرم نــــه خمـــارم نــه چنينم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاكم  نه  ز آبم  نه  از  اين  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ايــن  دم
كــــه مــن از جمــله عالــم بــه دو صد پرده نهانم
مشنـو ايــن سخن از من و نه زين خاطر روشن
كه از ايــن ظاهر و باطن نه پذيرم نه ستانم…
مولوي

بـــي همگــــان بســـــر شـــــود  بي تـو  بســـــر  نمـــي شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ايــــن  دلـــــم  جــــاي  دگـــــــر  نمــــي شـــود
ديـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــي تـــو بســـر نمي شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــي كند  دل  ز تـــو  نـوش  مي كند
عقـــل خـــــروش مــــي كنــد بـــي تــــــو بســـر نمـي شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــي تـو  بســر ن مي شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــويي  ملكت  و  مــــال  مـــن  تـويي
آب  زلال  مــــن  تــــويي  بــــي  تــــو  بســــر  نمي شـود
گـــــاه  ســــوي  وفــــا  روي   گــــاه  ســوي  جفــــا  روي
آن  منــي  كـــجا  روي  بـــي  تــــو  بســـــر  نمي شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر كنـــي  تـــوبـــــه  كــننـــــد  بشــكنــي
ايــن همــه خــود تـــو ميكني بــي تو بســر نمي شــود
بي  تـــو  اگـــر  بســـر  شدي  زيــر  جهــان  زبر  شدي
باغ  ارم  سقــر  شــدي  بــي تــو  بســر  نمــي شـود
گــــر تـــو ســري قــدم شـوم  ور تــو كفي  علم شوم
ور بــــروي عــــدم  شــــوم  بي تـو  بسـر  نمي شود
خــواب مــــرا ببستــــه اي  نقـــش مــرا بشسته اي
وز همـــه ام گسسته اي بــي تــــو بسر نمي شود
گـــر  تـــو  نباشي  يار من  گشت  خراب كــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بي تو بسر نمي شود
بي تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم
ســر ز غـم تو چــون كشم  بي تو بسر نمي شود
هر چــه بگويم اي صنم  نـيـسـت جـدا ز نيــك و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بي تو بسر نمي شود
مولوي

تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گريه كسي نديده خاموش مرا
در جان و دل و ديد فراموش نه اي
از بهر خـدا مكن فراموش مرا    مولوي

دلتنگم و ديدار تو درمان من است
بي رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هيچ دلي مبـاد و بر هيچ تني
آنچ از غم هجران تو بر جان من اســت   مولوي

اندر دل بي وفا غــم و ماتم باد
آن را كــه وفا نـيـسـت ز عالم كم باد
ديدي كــه مـرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غـم كــه هزار آفرين بر غم باد   مولوي

اي نرگس پر خواب ربودي خواب
وي لاله سيـراب ببردي آبم
اي سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
اي گوهر كمياب تو را كي يابم؟   مولوي

قومي غمگين و خود مدان غم ز كجاست
قومي شادان و بيخبر كان ز چــه جاست
چندين چپ و راست بيخبر از چپ و راست
چنين من و ماست بيخبر از من و ما است   مولوي

گر شرم همي از آن و ايــن بــايــد داشت
پس عيب كسان زير زمين بــايــد داشت
ور آينه‌وار نيك و بد بنمائي
چون آينه روي آهنين بــايــد داشت   مولوي

گويند كــه عشق عاقبت تسكين است
اول شور اســت و عاقبت تمكين است
جانست ز آسياش سنگ زيرين
اين صورت بي‌قرار بالايين است   مولوي

من محو خدايم و خدا آن منست
هر سوش مجوئيد كــه در جان منست
سلطان منم و غلط نمايم بشما
گويم كــه كسي هست كــه سلطان منست   مولوي

هر ذره كــه در هوا و در هامونست
نيكو نگرش كــه همچو ما مجنونست
هر ذره اگــر خوش اســت اگــر محزونست
سرگشته خورشيد خوش بيچونست    مولوي

بي‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بي‌عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگــر بــه دريا بارد
بي‌جنبش عشق در مكنون نشود    مولوي

آنكس كــه ترا ديد و نخنديد چو گل
از جان و خرد تهيست مانند دهل
گبر ابدي باشد كو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و ديدار رسل    مولوي

بر ما رقم خطا پرستي هــمــه هست
بدنامي و عشق و شور و مستي هــمــه هست
اي دوست چو از ميانه مقصود توئي
جاي گله نـيـسـت چــون تو هستي هــمــه هست    مولوي

بيرون ز جهان و جان يكي دايه‌ي ماست
دانستن او نه درخور پايه‌ي ماست
در معرفتش همين قدر دانم
ما سايه اوئيم و جهان سايه ماست    مولوي

چشمي دارم هــمــه پر از صورت دوست
با ديده مرا خوشست چــون دوست در اوست
از ديده دوست فرق كردن نه نكوست
يا دوست بــه جاي ديده يــا ديده خود اوست    مولوي

در دايره‌ي وجود موجود عليست
اندر دو جهان مقصد و مقصود عليست
گر خانه‌ي اعتقاد ويران نشدي
من فاش بگفتمي كــه معبود عليست    مولوي

درويشي و عاشقي بــه هم سلطانيست
گنجست غم عشق ولــي پنهانيست
ويران كردم بدست خود خانه‌ي دل
چون دانستم كــه گنج در ويرانيست    مولوي

عشقت بــه دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خويش بنهاد برفت
گفتم بــه تكلف دو سه روز بنشين
بنشست و كنون رفتنش از ياد برفت    مولوي

بر هــر جائيكه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش؛ معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
اين جمله بهانه و هــمــه مقصود اوست    مولوي

برخيز و طواف كن بر آن قطب نجات
ماننده‌ي حاجيان بــه كعبه و بــه عرفات
چه چسبيدي تو بر زمين چــون گل تر
آخر حركات شــد كليد بركات   مولوي

آن تلخ سخنها كــه چنان دل شكن است
انصاف بده چــه لايق آن دهن است
شيرين لب او تلخ نگفتي هرگز
اين بي‌نمكي ز شور بختي منست    مولوي

آن خواجه كــه بار او هــمــه قند تر است
از مستي خود ز قند خود بيخبر است
گفتم كــه ازين شكر نصيبم ندهي
ني گــفــت ندانست كــه آن نيشكر اســت    مولوي

آن سايه‌ي تو جايگه و خانه‌ي ما است
وان زلف تو بند دل ديوانه‌ي ما است
هر گوشه يكي شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع كــه پروانه‌ي ما اســت    مولوي

آن وقت كــه بحر كل شــود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان مي‌سوزم چو شمع تــا در ره عشق
يك وقت شــود جمله اوقات مرا    مولوي

از آتش عشق در جهان گرميها
وز شير جفاش در وفا نرميها
زانماه كــه خورشيد از او شرمنده‌ست
بي‌شرم بود مرد چــه بي‌شرميها    مولوي

از حال نديده تيره ايامان را
از دور نديده دوزخ آشامان را
دعوي چكني عشق دلارامان را
با عشق چكار اســت نكونامان را    مولوي


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۵:۱۵ توسط:myblog موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :