وبلاگ من وبلاگ من .

وبلاگ من

سعدي

زندگينامه سعدي شيرازي

زندگينامه سعدي شيرازي

 

تخلص خود ra از نام سعدبن ابي بكر بن سعد زنگي وليعهد مظفرالدين ابوبكر گرفت. هــر وقت سعدي در شيراز بود در خدمت ايــن وليعهد ادب پرور be سر مي برد.

سعدي در نظاميه بغداد تحصيل كرد. دانشجويان دانشگاه نظاميه عبارت بودند از مفسران؛ محدثان؛ وعاظ؛ حكام و مذكران.

شيخ پــس از اتمام تحصيل be سير و سياحت پرداخت و در مجالس؛ وعظ مي گــفــت و مردم ra be ســوي دين و اخلاق هدايت مي كرد.

به طوري ke از آثار سعدي بر مي آيد ومعاصرينش هم مي نويسند در لغت؛ صرف و نحو؛ كلام؛ منطق؛ حكمت الهي؛ و حكمت عملي؛ (عالم الاجتماع و سياست مدن) مهارت داشت. مخصوصاً او در حكمت از تمام آثارش پيداست.

كتاب بوستان نه فــقــط حاوي مطالب اخلاقي و حكمتي است؛ بـلـكـه استادي شيخ ra در علم الاجتماع نشان مي دهد. تبحر وي در زبان عربي و فارسي و ذوق لطيف و طبع و قادش او ra برانگيخت تا شيرين ترين آثار فارسي ra در نظم و نثر از خود be جاي گذارد.

سعدي در ابتدا همان سبك متداول زمان خويش ra در نويسندگي در پيش گرفت. بعد be سبك خواجه عبدالله انصاري تمايل پيدا كرد. امــا طولي نكشيد ke سبك خاص و مشخصي بــراي خود ابداع نمود.

شيخ اجل نه تنها be نصايح مردم مي پرداخت بـلـكـه از اندرز دادن be سلاطين هم مضايقه نداشت كما ايــن ke رساله هفتم خود ra be اندرز be ملك انكياتو اختصاص داد.

علاوه بر ايــن رساله؛ قصايدي نــيــز سروده ke در آنها ضمن مدح؛ نصايح زنده و گاه خشني be انكياتو نموده است.

شاهكار سعدي در نثر؛ گلستان اوست ke در حقيقت نوعي مقامه نويسي است.ولي در ايــن رويه گرد تقليد نگشته و راه تازگي و ابتكار ra پيموده است.

ترتيب و تناسب وتنوع گلستان همراه ba موضوعات دلكش اجتماعي و اخلاقي و تربيتي و سبك ساده و شيرين نويسندگي؛ سعدي ra be عــنــوان خداوند سخن معرفي كرده است. سعدي در بين معاصرين خويش هم ba وجود نبودن وسايل نشر جاي خود ra باز كرد.

شهرت وي be اندازه اي بود ke پــس از پنجاه و پنج سال ke از مرگش مي گذشت در ساحل اقيانوس كبير؛ يعني در چين؛ ملاحان اشعارش ra be آواز مي خواندند.

چهل و سه سال پــس از فوت شيخ؛ يكي از فضلا و عرفا be نام علي ابن احمدبن ابي سكر معروف be بيستون اقدام be تنطيم اشعار سعدي و ترتيب آنها ba حروف تهجي نمود.

وي كليه آثار شيخ ra be 12 بخش تقسيم نمود. اول رساله هايي ke در تصوف و عرفان و نصايح ملوك تصنيف كرده است. دوم گلستان؛ سوم بوستان؛ چهارم پندنامه؛ پنجم قصايد فارسي؛ ششم قصايد عربي؛ هفتم طيبات؛ هشتم بدايع؛ نهم خواتيم؛ دهم غزليات قديم ke مربوط be دوران جواني شيخ است؛ يازدهم صاحبيه مشتمل بر قطعات؛ مثنويات؛ رباعيات و مفردات. دوازدهم مطايبات. از آثار شيخ نسخ قديمي ke در زمان شخص او تحرير شده موجود است.

سعدي در سير و سلوك نــيــز مقامي بس والا داشت. be تمام قلمرو اسلامي و همسايگان كشورهاي اسلامي مسافرت كــرد و ديده تيزبين او در هــر ذره؛ عالمي پند و حكمت مي ديد.

يك بار هم در جريان جنگ هاي صليبي be طوري ke خودش در گلستان مي نويسد be چنگ عيسويان اسير مي شود.

مدفن شيخ در شيراز معروف است. مورخين؛ سعديه فعلي ra خانقاه او دانسته اند و مي نويسند ke شيخ در ايــن خانقاه ke در شمال شرقي شيراز واقع شده be عبادت مشغول بوده و از سفره انعام او درويشان بهره مي برده اند.

دولت شاه سمرقندي در تذكره الشعراء مي نويسد سلاطين و بزرگان و علما be زيارت شيخ بدان خانقاه مي رفتند. قنات حوض ماهي فعلي در زمان شيخ نــيــز جاري و معمور بوده و سعدي حوضي از مرمر در باغ خانقاه خود ساخته؛ از آن قنات آب در آن جاري مي كرده است.

 

شعرهاي سعدي

 

شعرهاي سعدي

 

اول دفتر be نام ايزد دانا

صانع پروردگار حي توانا

اكبر و اعظم خداي عالم و آدم

صورت خوب آفريد و سيرت زيبا

از در بخشندگي و بنده نوازي

مرغ هوا ra نصيب و ماهي دريا

قسمت خود مي‌خورند منعم و درويش

روزي خود مي‌برند پشه و عنقا

حاجت موري be علم غيب بداند

در بن چاهي be زير صخره صما

جانور از نطفه مي‌كند شكر از ني

برگ‌تر از چوب خشك و چشمه ز خارا

شربت نوش آفريد از مگس نحل

نخل تناور كــنــد ز دانه خرما

از همگان بي‌نياز و بر هــمــه مشفق

از هــمــه عالم نهان و بر هــمــه پيدا

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماوراي فكرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا مي‌كند ke موي بر اعضا

هر ke نداند سپاس نعمت امروز

حيف خورد بر نصيب رحمت فردا

بارخدايا مهيمني و مدبر

وز هــمــه عيبي مقدسي و مبرا

ما نتوانيم حق حمد تو گفتن

با هــمــه كروبيان عالم بالا

سعدي از آن جا ke فهم اوست سخن گفت

ور نه كمال تو وهم كي رسد آن جا

اي نفس خرم باد صبا

از بر يار آمده‌اي مرحبا

قافله شب چــه شنيدي ز صبح

مرغ سليمان چــه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حريف

يا سخني مي‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌اي ya خلاف

با قدم خوف روم ya رجا

بار دگر گر be سر كوي دوست

بگذري اي پيك نسيم صبا

گو رمقي بيش نماند از ضعيف

چند كــنــد صورت بي‌جان بقا

آن هــمــه دلداري و پيمان و عهد

نيك نكردي ke نكردي وفا

ليكن اگــر دور وصالي بود

صلح فراموش كــنــد ماجرا

تا be گريبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نكنيمت رها

دوست نباشد be حقيقت ke او

دوست فراموش كــنــد در بلا

خستگي اندر طلبت راحتست

درد كشيدن be اميد دوا

سر نتوانم ke برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمي مي‌زنم

روز دگر مي‌شنوم برملا

قصه دردم هــمــه عالم گرفت

در ke نگيرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدي be كوه

كوه بنالد be زبان صدا

روي تو خوش مي‌نمايد آينه ما

كآينه پاكيزه اســت و روي تو زيبا

چون مي روشن در آبگينه صافي

خوي جميل از جمال روي تو پيدا

هر ke دمي ba تو بود ya قدمي رفت

از تو نباشد be هيچ روي شكيبا

صيد بيابان سر از كمند بپيچد

ما هــمــه پيچيده در كمند تو عمدا

طاير مسكين ke مهر بست be جايي

گر بكشندش نمي‌رود be دگر جا

غيرتم آيد شكايت از تو be هــر كس

درد احبا نمي‌برم be اطبا

برخي جانت شوم ke شمع افق را

پيش بميرد چراغدان ثريا

گر تو شكرخنده آستين نفشاني

هر مگسي طوطيي شــونــد شكرخا

لعبت شيرين اگــر ترش ننشيند

مدعيانش طمع كـنـنـد be حلوا

مرد تماشاي باغ حسن تو سعديست

دست فرومايگان برند be يغما

اگر تو فارغي از حال دوستان يارا

فراغت از تو ميسر نمي‌شود ما را

تو ra در آينه ديدن جمال طلعت خويش

بيان كــنــد ke چــه بودست ناشكيبا را

بيا ke وقت بهارست تا من و تو be هم

به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را

به جاي سرو بلند ايستاده بر لب جوي

چرا نظر نكني يار سروبالا را

شمايلي ke در اوصاف حسن تركيبش

مجال نطق نماند زبان گويا را

كه گــفــت در رخ زيبا نظر خطا باشد

خطا بود ke نبينند روي زيبا را

به دوستي ke اگــر زهر باشد از دستت

چنان be ذوق ارادت خورم ke حلوا را

كسي ملامت وامق كــنــد be ناداني

حبيب من ke نديدست روي عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمي‌داري

نگاه مي‌نكني آب چشم پيدا را

نگفتمت ke be يغما رود دلت سعدي

چو دل be عشق دهي دلبران يغما را

هنوز ba هــمــه دردم اميد درمانست

كه آخري بود آخر شبان يلدا را

شب فراق نخواهم دواج ديبا را

كه شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن ديوانه عاقلان دانند

كه احتمال نماندست ناشكيبا را

گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي

روا بود ke ملامت كني زليخا را

چنين جوان ke تويي برقعي فروآويز

و گر نه دل برود پير پاي برجا را

تو آن درخت گلي كاعتدال قامت تو

ببرد قيمت سرو بلندبالا را

دگر be هــر چــه تو گويي مخالفت نكنم

كه بي تو عيش ميسر نمي‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام هــمــه شب

چو فرقدين و نگه مي‌كنم ثريا را

شبي و شمعي و جمعي چــه خوش بود تا روز

نظر be روي تو كوري چشم اعدا را

من از تو پيش ke نالم ke در شريعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهري be غمزه‌اي ببري

كه بندگان بني سعد خوان يغما را

در ايــن روش ke تويي بر هزار چــون سعدي

جفا و جور تواني ولــي مكن يارا

پيش ما رسم شكستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مكن صحبت ما را

قيمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدي ke تحمل نكند بار جفا را

گر مخير بكنندم be قيامت ke چــه خواهي

دوست ما ra و هــمــه نعمت فردوس شما را

گر سرم مي‌رود از عهد تو سر بازنپيچم

تا بگويند پــس از من ke be سر برد وفا را

خنك آن درد ke يارم be عيادت be سر آيد

دردمندان be چنين درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آيينه نگه كن

تا بداني ke چــه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحير بگزد عقل be دندان

چون تأمل كــنــد ايــن صورت انگشت نما را

آرزو مي‌كندم شمع صفت پيش وجودت

كه سراپاي بسوزند من بي سر و پا را

چشم كوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همي‌بيند و عارف قلم صنع خدا را

همه ra ديده be رويت نگرانست وليكن

خودپرستان ز حقيقت نشناسند هوا را

مهرباني ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدي بطلب مهرگيا را

هيچ هشيار ملامت نكند مستي ما را

قل لصاح ترك الناس من الوجد سكاري

مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا

گر تو شكيب داري طاقت نماند ما را

باري be چشم احسان در حال ما نظر كن

كز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان ke خشم گيرد بر بندگان حضرت

حكمش رسد وليكن حدي بود جفا را

من بي تو زندگاني خود ra نمي‌پسندم

كاسايشي نباشد بي دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چــه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاك من گيا را

حال نيازمندي در وصف مي‌نيايد

آن گه ke بازگردي گوييم ماجرا را

بازآ و جان شيرين از من ستان be خدمت

ديگر چــه برگ باشد درويش بي‌نوا را

يا رب تو آشنا ra مهلت ده و سلامت

چندان ke بازبيند ديدار آشنا را

نه ملك پادشا ra در چشم خوبرويان

وقعيست اي برادر نه زهد پارسا را

اي كاش برفتادي برقع ز روي ليلي

تا مدعي نماندي مجنون مبتلا را

سعدي قلم be سختي رفتست و نيكبختي

پس هــر چــه پيشت آيد گردن بنه قضا را

 

اشعار سعدي

 

اشعار سعدي

 

آن كيست ke دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت ke مهلتي و تأخيري هست
گو ميخ مزن ke خيمه مي‌بايد كند
گو رخت منه ke بار مي‌بايد بست   سعدي

 

گل ke هنوز نو be دست آمده بود
نشكفته تمام باد قهرش بربود
بيچاره بسي اميد در خاطر داشت
اميد دراز و عمر كوتاه چــه سود؟   سعدي

 

چون ما و شما مقارب يكدگريم
به زان نبود ke پرده‌ي هم ندريم
اي خواجه تو عيب من مگو تا من نيز
عيب تو نگويم ke يك از يك بتريم   سعدي

 

آيين برادري و شرط ياري
آن نـيـسـت ke عيب من هنر پنداري
آنست ke گر خلاف شايسته روم
از غايت دوستيم دشمن داري   سعدي

 

روزي گفتي شبي كنم دلشادت
وز بند غمان خود كنم آزادت
ديدي ke از آن روز چــه شبها بگذشت
وز گفته‌ي خود هيچ نيامد يادت؟   سعدي

 

علاج واقعه پيش از وقوع بــايــد كرد
دريغ سود ندارد چو رفت كار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سيل چو بگرفت؛سد نشايدبست   سعدي

 

نادان هــمــه جا ba هــمــه كس آميزد
چون غرقه be هــر چــه ديد دست آويزد
با مردم زشت نام همراه مباش
كز صحبت ديگدان سياهي خيزد   سعدي

 

مردان هــمــه عمر پاره بردوخته‌اند
قوتي be هزار حيله اندوخته‌اند
فرداي قيامت be گناه ايشان را
شايد ke نسوزند ke خود سوخته‌اند   سعدي

 

هر دولت و مكنت ke قضا مي‌بخشد
در وهم نيايد ke چرا مي‌بخشد
بخشنده نه از كيسه‌ي ما مي‌بخشد
ملك آن خداست تا كرا مي‌بخشد   سعدي

 

حاكم ظالم be سنان قلم
دزدي بي‌تير و كمان مي‌كند
گله ما ra گله از گرگ نيست
اين هــمــه بيداد شبان مي‌كند
آنكه زيان مي‌رسد از وي be خلق
فهم ندارد ke زيان مي‌كند
چون نكند رخنه be ديوار باغ
دزد؛ ke ناطور همان مي‌كند    سعدي

 

گر خردمند از اوباش جفايي بيند
تا دل خويش نيازارد و درهم نشود
سنگ بي‌قيمت اگــر كاسه‌ي زرين بشكست
قيمت سنگ نيفزايد و زر كم نشود   سعدي

 

با گل be مثل چو خار مي‌بايد بود
با دشمن؛ دوست‌وار مي‌بايد بود
خواهي ke سخن ز پرده بيرون نرود
در پرده روزگار مي‌بايد بود   سعدي

 

اي صاحب مال؛ فضل كن بر درويش
گر فضل خداي مي‌شناسي بر خويش
نيكويي كن ke مردم نيك‌انديش
از دولت بختش هــمــه نيك آيد پيش   سعدي

 

هرگز پر طاووس كسي گــفــت ke زشتست؟
يا ديو كسي گــفــت ke رضوان بهشتست؟
نيكي و بدي در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست   سعدي

 

ديو اگــر صومعه داري كــنــد اندر ملكوت
همچو ابليس همان طينت ماضي دارد
ناكسست آنكه be دراعه و دستار كسست
دزد دزدست وگر جامه‌ي قاضي دارد   سعدي

 

سخن گفته دگر باز نيايد be دهن
اول انديشه كــنــد مرد ke عاقل باشد
تا زماني دگر انديشه نبايد كردن
كه چرا گفتم و انديشه‌ي باطل باشد   سعدي

 

چو رنج برنتواني گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسيدنش دريغ مدار
هزار شربت شيرين و ميوه‌ي مشموم
چنان مفيد نباشد ke بوي صحبت يار   سعدي

 

مگسي گــفــت عنكبوتي را
كاين چــه ساقست و ساعد باريك
گفت اگــر در كمند من افتي
پيش چشمت جهان كنم تاريك    سعدي

 

چو مي‌دانستي افتادن be ناچار
نبايستي چنين بالا نشستن
به پاي خويش رفتن be نبودي
كز اسب افتادن و گردن شكستن؟   سعدي

 

اي طفل ke دفع مگس از خود نتواني
هر چند ke بالغ شدي آخر تو آني
شكرانه‌ي زور آوري روز جواني
آنست ke قدر پدر پير بداني   سعدي

 

گدايان بيني اندر روز محشر
به تخت ملك بر چــون پادشاهان
چنان نوراني از فر عبادت
كه گويي آفتابانند و ماهان
تو خود چــون از خجالت سر برآري
كه بر دوشت بود بار گناهان
اگر داني ke بد كردي و بد رفت
بيا پيش از عقوبت عذرخواهان    سعدي


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۲۹ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۹:۲۱:۴۵ توسط:myblog موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :