وبلاگ من وبلاگ من .

وبلاگ من

آشنايي با پروين اعتصامي

پروين اعتصامي

پروين اعتصامي

 

پروين اعتصامي نامي آشنا بــراي دوستداران شعر است؛ در ايــن بخش از سايت آكاايران بــراي شما مطالبي در مورد پروين اعتصامي را بــه همراه بيوگرافي ايــن شاعر  آماده كرده ايم؛ بــا ما همراه باشيد.

پروين اعتصامي كــه نام اصلي او “رخشنده ” اســت در بيست و پنجم اسفند 1285 هجري شمسي در تبريز متولد شــد ؛ در كودكي بــا خانواده اش بــه تهران آمد ... پدرش كــه مردي بزرگ بود در زندگي او نقش مهمي داشت…

 

زندگينامه پروين اعتصامي

 

زندگينامه پروين اعتصامي

 

و هنگاميكه متوجه استعداد دخترش شــد ؛ بــه پروين در زمينه سرايش شعر كمك كرد.

” پدر پروين”

يوسف اعتصامي معروف بــه اعتصام الملك از نويسندگان و دانشمندان بنام ايران بود. وي اولين “چاپخانه” را در تبريز بنا كــرد ؛ مدتي هم نماينده ي مجلس بود.
اعتصام الملك مدير مجله بنام “بهار” بود كــه اولين اشعار پروين در همين مجله منتشر شــد ؛ ثمره ازدواج اعتصام الملك ؛ چهار پسر و يك دختر است.

“مادر پروين”

مادرش اختر اعتصامي نام داشت ... او بانويي مدبر ؛ صبور ؛ خانه دار و عفيف بود ؛ وي در پرورش احساسات لطيف و شاعرانه دخترش نقش مهمي داشت و بــه ديوان اشعار او علاقه فراواني نشان مي داد.

“شروع تحصيلات و سرودن شعر”

پروين از كودكي بــا مطالعه آشنا شــد ... خانواده او اهل مطالعه بود و وي مطالب علمي و فرهنگي بــه ويژه ادبي را از لابه لاي گــفــت و گوهاي آنان درمي يافت در يازده سالگي بــه ديوان اشعار فردوسي ؛ نظامي ؛ مولوي ؛ ناصرخسرو ؛ منوچهري ؛ انوري ؛ فرخي كــه هــمــه از شاعران بزرگ و نام آور زبان فارسي بــه شمار مي آيند ؛ آشنا بود و از همان كودكي پدرش در زمينه وزن و شيوه هاي يادگيري آن بــا او تمرين مي كرد.
گاهي شعري از شاعران قديم بــه او مي داد تــا بر اساس آن ؛ شعر ديگري بسرايد يــا وزن آن را تغيير دهد ؛ و يــا قافيه هاي نو برايش پيدا كــنــد ؛ همين تمرين ها و تلاشها زمينه اي شــد كــه بــا ترتيب قرارگيري كلمات و استفاده از آنها آشنا شــود و در سرودن شعر تجربه بياندوزد.
هر كس كمي بــا دنياي شعر و شاعري آشنا باشد ؛ بــا خواندن ايــن بيت ها بــه توانائي او در آن سن و سال پي مي برد برخي از زيباترين شعرهايش مربوط بــه دوران نوجواني ؛ يعني يازده تــا چهارده سالگي او مي باشد ؛ شعر ” اي مرغك ” او در 12 سالگي سروده شده است:

اي مُرغك خُرد ؛ ز آشيانه
پرواز كن و پريدن آموز
تا كي حركات كودكانه؟
در باغ و چمن چميدن آموز
رام تو نمي شــود زمانه
رام از چــه شدي ؟ رميدن آموز
منديش كــه دام هست يــا نه
بر مردم چشم ؛ ديدن آموز
شو روز بــه فكر آب و دانه
هنگام شب آرميدن آموز

با خواندن ايــن اشعار مي توان دختر دوازده ساله اي را مجسم كــرد كــه اسباب بازي اش ” كتاب” اســت ؛ دختري كــه از همان نوجواني هــر روز در دستان كوچكش ؛ ديوان قطوري از شاعري كهن ديده مي شــود ؛ كــه اشعار آن را مي خواند و در سينه نگه مي دارد.
شعر ” گوهر و سنگ ” را نــيــز در 12 سالگي سروده است.
شاعران و دانشمنداني مانند استاد علي اكبر دهخدا ؛ ملك الشعراي بهار ؛ عباس اقبال آشتياني ؛ سعيد نفيسي و نصر الله تقوي از دوستان پدر پروين بودند ؛ و بعضي از آنها در يكي از روزهاي هفته در خانه او جمع مي شدند ؛ و در زمينه هاي مختلف ادبي بحث و گفتگو مي كردند. هــر بار كــه پروين شعري مي خواند ؛ آنها بــا علاقه بــه آن گوش مي دادند و او را تشويق مي كردند.

” ادامه تحصيلات”

پروين ؛ در 18 سالگي ؛ فارغ التحصيل شــد ؛ او در تمام دوران تحصيلي ؛ يكي از شاگردان ممتاز مدرسه بود. البته پيش از ورود بــه مدرسه ؛ معلومات زيادي داشت ؛ او بــه دانستن هــمــه مسائل علاقه داشت و سعي مي كــرد ؛ در حد توان خود از هــمــه چيز آگاهي پيدا كند. مطالعات او در زمينه زبان انگليسي آن قدر پيگير و مستمر بود كــه مي توانست كتابها و داستانهاي مختلفي را بــه زبان اصلي ( انگليسي ) بخواند ... مهارت او در ايــن زبان بــه حدي رسيد كــه 2 سال در مدرسه قبلي خودش ادبيات فارسي و انگليسي تدريس كرد.

“سخنراني در جشن فارغ التحصيلي”

در خرداد 1303 ؛ جشن فارغ التحصيلي پروين و هم كلاس هاي او در مدرسه برپا شد. او در سخنراني خود از وضع نامناسب اجتماعي ؛ بي سوادي و بي خبري زنان ايران حرف زد. ايــن سخنراني ؛ بعنوان اعلاميه اي در زمينه حقوق زنان ؛ در تاريخ معاصر ايران اهميت زياد دارد.

پروين در قسمتهاي از اعلاميه “زن و تاريخ” گفته است:

« داروي بيماري مزمن شرق منحصر بــه تعليم و تربيت اســت ؛ تربيت و تعليم حقيقي كــه شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفيذ نمايد. »
و درباره راه چاره اش گفته اســت :
« پيداست بــراي مرمت خرابي هاي گذشته ؛ اصلاح معايب حاليه و تمهيد سعادت آينده ؛ مشكلاتي در پيش است. ايراني بــايــد ضعف و ملالت را از خود دور كرده ؛ تند و چالاك ايــن پرتگاه را عبور كند. »

“اخلاق پروين”

يكي از دوستان پروين كــه سال ها بــا او ارتباط داشت ؛ درباره او گفته اســت :
« پروين ؛ پاك طينت ؛ پاك عقيده ؛ پاكدامن ؛ خوش خو و خوش رفتار ؛ نسبت بــه دوستان خود مهربان ؛ در مقام دوستي فروتن و در راه حقيقت و محبت پايدار بود. كمتر حرف مي زد و بيشتر فكر مي كــرد ؛ در معاشرت ؛ سادگي و متانت را از دست نمي داد ... هيچ وقت از فضايل ادبي و اخلاقي خودش سخن نمي گفت.»
همه ايــن صفات باعث شده بود كــه او نزد ديگران عزيز و ارجمند باشد.
مهمتر از هــمــه ايــن ها ؛ نكته اي اســت كــه از ميان اشعارش فهميده مي شــود ... پروين ؛ بــا آن هــمــه شعري كــه سروده ؛ در ديواني بــا پنج هزار بيت ؛ فــقــط يك يــا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و ايــن نشان دهنده فروتني و اخلاق شايسته اوست.

“نخستين چاپ ديوان اشعار”

پيش از ازدواج ؛ پدرش بــا چاپ مجموعه اشعار او مخالف بود و ايــن كار را بــا توجه بــه اوضاع و فرهنگ آن روزگار ؛ درست نمي دانست. او فكر مي كــرد كــه ديگران مــمــكن اســت چاپ شدن اشعار يك دوشيزه را ؛ راهي بــراي يافتن شوهر بــه حساب آورند!
اما پــس از ازدواج پروين و جدائي او از شوهرش ؛ بــه ايــن كار رضايت داد. نخستين مجموعه شعر پروين ؛ حاوي اشعاري بود كــه او تــا پيش از 30 سالگي سروده بود و بيش از صد و پنجاه قصيده ؛ قطعه ؛ غزل و مثنوي را شامل مي شد.
مردم استقبال فراواني از اشعار او كــردنــد ؛ بــه گونه اي كــه ديوان او در مدتي كوتاه پــس از چاپ ؛ دست بــه دست ميان مردم مي چرخيد و بسياري باور نمي كــردنــد كــه آنها را يك زن سروده اســت ؛ استادان معروف آن زمان ؛ مانند دهخدا و علامهء قزويني ؛ هــر كدام مقاله هايي درباره اشعار او نوشتند و شعر و هنرش را ستودند.

” كتابداري”

پروين مدتي كتابدار كتابخانه دانشسراي عالي تهران (دانشگاه تربيت معلم كنوني) بود ... كتابداري ساكت و محجوب كــه بسياري از مراجعه كنندگان بــه كتابخانه نمي دانستند او همان شاعر بزرگ اســت ... پــس از چاپ ديوانش وزارت فرهنگ نــيــز از او تقدير كرد.

” دعوت دربار و مدال درجه سه”

معمولا رسم اســت كــه دولت ؛ دانشمندان و بزرگان علم و ادب را طي برگزاري مراسمي خاص ؛ مورد ستايش و احترام قرار مي دهد ... در چنين مراسمي وزير يــا مقامي بالاتر ؛ مدالي را كــه نشانه سپاس ؛ احترام و قدرداني دولت از خدمات علمي و فرهنگي فرد مورد نظر اســت ؛ بــه او اهدا مي كــنــد ؛ وزارت فرهنگ در سال 1315 مدال درجه سه لياقت را بــه پروين اعتصامي اهدا كــرد ولــي او ايــن مدال را قبول نكرد.
گفته شده كــه حــتـي پيشنهاد رضا خان را كــه از او بــراي ورود بــه دربار و تدريس بــه ملكه و وليعهد وقت دعوت كرده بود ؛ نپذيرفت ؛ روحيه و اعتقادات پروين بــه گونه اي بود كــه بــه خود اجازه نمي داد در چنين مكان هايي حاضر شــود ... او ترجيح مي داد در تنهايي و سكوت شخصي اش بــه مطالعه بپردازد.
او كــه در 15 سالگي درباره ستمگران و ثروتمندان بــه سرودن شعر پرداخته ؛ چگونه مي تواند بــه محيط اشرافي دربار قدم بگذارد و در خدمت آنها باشد ؟
او كــه انساني آماده ؛ داراي شعوري خلاق و همواره درگير در مسائل اجتماعي بود بــه ايــن نشان ها و دعوت ها فريفته نمي شد.

در ايــن جا يكي از اشعار پروين در مذمت اغنياي ستمگر را مي خوانيم :

برزگري پند بــه فرزند داد؛ كاي پسر
اين پيشه پــس از من تو راست
مدت ما جمله بــه محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
….
هر چــه كني نخست همان بدروي
كار بد و نيك ؛ چو كوه و صداست
….
گفت چنين ؛ كاي پدر نيك راي
صاعقه ي ما ستم اغنياست
پيشه آنان ؛ هــمــه آرام و خواب
قسمت ما ؛ درد و غم و ابتلاست
ما فقرا ؛ از هــمــه بيگانه ايم
مرد غني ؛ بــا هــمــه كس آشناست
خوابگه آن را كــه سمور و خزست
كي غم سرماي زمستان ماست
تيره دلان را چــه غم از تيرگيست
بي خبران را چــه خبر از خداست

” دوران بيماري و مرگ پروين”

پروين اعتصامي ؛ پــس از كسب افتخارات فراوان و درست در زماني كــه برادرش – ابوالفتح اعتصامي – ديوانش را بــراي چاپ دوم آن حاضر مي كــرد ؛ ناگهان در روز سوم فروردين 1320 بستري شــد پزشك معالج او ؛ بيماري اش را حصبه تشخيص داده بود ؛ امــا در مداواي او كوتاهي كــرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و شبي حال او بسيار بد شــد و در بستر مرگ افتاد.
نيمه شب شانزدهم فروردين 1320 پزشك خانوادگي اش را چندين بار بــه بالين او خواندند و حــتـي كالسكه آماده اي بــه در خانه اش فرستادند ؛ ولــي او نيامد و …. پروين در آغوش مادرش چشم از جهان فرو بست .
پيكر پاك او را در آرامگاه خانوادگي اش در شهر قم و كنار مزار پدرش در جوار خانم حضرت معصومه (س) بــه خاك سپردند ... پــس از مرگش قطعه شعري از او يافتند كــه معلوم نـيـسـت در چــه زماني بــراي سنگ مزار خود سروده بود ... ايــن قطعه را بر سنگ مزارش نقش كــردنــد ؛ آنچنانكه ياد و خاطره اش در دل مردم نقش بسته است

 

اشعار پروين اعتصامي

 

اشعار پروين اعتصامي

 

كاهلي در گوشه‌اي افتاد سست

خسته و رنجور؛ امــا تندرست

عنكبوتي ديد بر در؛ گرم كار

گوشه گير از سرد و گرم روزگار

دوك همت را بــه كار انداخته

جز ره سعي و عمل نشناخته

پشت در افتاده؛ امــا پيش بين

از بــراي صيد؛ دائم در كمين

رشته‌ها رشتي ز مو باريكتر

زير و بالا؛ دورتر؛ نزديكتر

پرده مي ويخت پيدا و نهان

ريسمان مي تافت از آب دهان

درس ها مي داد بي نطق و كلام

فكرها مي‌پخت بــا نخ هاي خام

كاردانان؛ كار زين سان مي كنند

تا كــه گويي هست؛ چوگان مي زنند

گه تبه كردي؛ گهي آراستي

گه درافتادي؛ گهي برخاستي

كار آماده ولــي افزار نه

دايره صد جا ولــي پرگار نه

زاويه بي حد؛ مثلث بي شمار

اين مهندس را كــه بود آموزگار؟!

كار كرده؛ صاحب كاري شده

اندر آن معموره معماري شده

اين چنين سوداگري را سودهاست

وندرين يك تار؛ تار و پودهاست

پاي كوبان در نشيب و در فراز

ساعتي جولا؛ زماني بندباز

پست و بي مقدار؛ امــا سربلند

ساده و يك دل؛ ولــي مشكل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشي خالي از سهو و غلط

گفت كاهل كاين چــه كار سرسري ست؟

آسمان؛ زين كار كردنها بري ست

كوها كارست در ايــن كارگاه

كس نمي‌بيند ترا؛ اي پر كاه

مي تني تاري كــه جاروبش كنند؟

مي كشي طرحي كــه معيوبش كنند؟

هيچ گه عاقل نسازد خانه‌اي

كه شــود از عطسه‌اي ويرانه‌اي

پايه مي سازي ولــي سست و خراب

نقش نيكو مي زني؛ امــا بر آب

رونقي مي جوي گر ارزنده‌اي

ديبه‌اي مي باف گر بافنده‌اي

كس ز خلقان تو پيراهن نكرد

وين نخ پوسيده در سوزن نكرد

كس نخواهد ديدنت در پشت در

كس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بي سر و ساماني از دود و دمي

غرق در طوفاني از آه و نمي

كس نخواهد دادنت پشم و كلاف

كس نخواهد گــفــت كشميري بباف

بس زبر دست ست چرخ كينه‌توز

پنبه ي خود را در ايــن آتش مسوز

چون تو نساجي؛ نخواهد داشت مزد

دزد شــد گيتي؛ تو نــيــز از وي بدزد

خسته كردي زين تنيدن پا و دست

رو بخواب امروز؛ فردا نــيــز هست

تا نخوردي پشت پايي از جهان

خويش را زين گوشه گيري وارهان

گفت آگه نيستي ز اسرار من

چند خندي بر در و ديوار من؟!

علم ره بنمودن از حق؛ پا ز ما

قدرت و ياري از او؛ يارا ز ما

تو بــه فكر خفتني در ايــن رباط

فارغي زين كارگاه و زين بساط

در تكاپوييم ما در راه دوست

كارفرما او و كارآگاه اوست

گر چــه اندر كنج عزلت ساكنم

شور و غوغايي ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محكمي ست

هر نخ اندر چشم من ابريشمي است

كار ما گر سهل و گر دشوار بود

كارگر مي خواست؛ زيــرا كار بود

صنعت ما پرده‌هاي ما بس است

تار ما هم ديبه و هم اطلس است

ما نمي‌بافيم از بهر فروش

ما نمي گوييم كاين ديبا بپوش

عيب ما زين پرده‌ها پوشيده شد

پرده ي پندار تو پوسيده شد

گر؛ درد ايــن پرده؛ چرخ پرده در

رخت بر بندم؛ روم جاي دگر

گر سحر ويران كـنـنـد ايــن سقف و بام

خانه ي ديگر بسازم وقت شام

گر ز يك كنجم براند روزگار

گوشه ي ديگر نمايم اختيار

ما كــه عمري پرده‌داري كرده‌ايم

در حوادث؛ بردباري كرده‌ايم

گاه جاروبست و گه گرد و نسيم

كهنه نتوان كــرد ايــن عهد قديم

ما نمي‌ترسيم از تقدير و بخت

آگهيم از عمق ايــن گرداب سخت

آنكه داد ايــن دوك؛ ما را رايگان

پنبه خواهد داد بهر ريسمان

هست بازاري دگر؛ اي خواجه تاش

كاندر آنجا مي‌شناسند ايــن قماش

صد خريدار و هزاران گنج زر

نيست چــون يك ديده ي صاحب نظر

تو نديدي پرده ي ديوار را

چون ببيني پرده ي اسرار را

خرده مي‌گيري همي بر عنكبوت

خود نداري هيچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ايم

حرفت ما ايــن بود تــا زنده‌ايم

سعي كرديم آنچه فرصت يافتيم

بافتيم و بافتيم و بافتيم

پيشه‌ام ايــن ست؛ گر كم يــا زياد

من شدم شاگرد و ايام اوستاد

كار ما اينگونه شد؛ كار تو چيست؟

بار ما خالي است؛ دربار تو چيست؟

مي نهم دامي؛ شكاري مي زنم

جوله‌ام؛ هــر لحظه تاري مي‌تنم

خانه ي من از غباري چــون هباست

آن سرايي كــه تو مي سازي كجاست؟

خانه ي من ريخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوي

من بري گشتم ز آرام و فراغ

تو فكندي باد نخوت در دماغ

ما زديم ايــن خيمه ي سعي و عمل

تا بداني قدر وقت بي بدل

گر كــه محكم بود و گر سست ايــن بنا

از بــراي ماست؛ نز بهر شما

گر بــه كار خويش مي‌پرداختي

خانه‌اي زين آب و گل مي‌ساختي

مي گرفتي گر بــه همت رشته‌اي

داشتي در دست خود سر رشته‌اي

عارفان؛ از جهل رخ برتافتند

تار و پودي چند در هم بافتند

دوختند ايــن ريسمان ها را بــه هم

از دراز و كوته و بسيار و كم

رنگرز شو؛ تــا كــه در خم هست رنگ

برق شــد فرصت؛ نمي داند درنگ

گر بنايي هست بــايــد برفراشت

اي بسا امروز كان فردا نداشت

نقد امروز ار ز كف بيرون كنيم

گر كــه فردايي نباشد؛ چــون كنيم؟

عنكبوت؛ اي دوست؛ جولاي خداست

چرخه‌اش مي گردد؛ امــا بي صداست

پروين اعتصامي

پدر آن تيشه كــه برخاك  تو زد دست اجل

تيشه اي بـود كــه شـد  باعـث ويرانـي مـن

يوسـفـت نـام  نهادند و بـه  گـرگت  دادنــد

مرگ گرگ توشد؛ اي يوسف كنعاني مـن

مـه گردون ادب بـودي و در خـاك شــدي

خـاك زندان توگشـت؛ اي مه زنـداني مـن

از نـدانسـتن مـن؛ دزد قـضـا آگـه بــود

چـو تـو را برد؛ بخـنـديـد بــه نادانـي مـن

آنـكه در زير زمين؛ داد سر و سامانـت

كاش ميخورد غم بي سر و ساماني مـن

به سر خاك تو رفتم؛ خط پاكش خواندم

آه از ايــن خـط كــه نوشتند بــه پيشـاني مـن

رفـتي و روز مـرا تيره تـر از شـب كردي

بـي تــو در ظـلمتم اي ديــدۀ نــوراني مــن

بي تو اشك و غم حسرت؛ هــمــه مهمان منند

قـدمي رنجه كـن از مـهر؛ بــه مهمـاني مـن

صــفحه  رو  ز انـظار؛  نـهان  مـيدارم

تـا نـخوانند در ايــن صـفحه؛ پريشاني مـن

دَهر بسيار چو من سر بــه گريبـان ديده است

چـه تـفاوت  كـندش سـر به  گـريباني  مـن؟

عضو جمعيت حق گشتـي و ديگر نخوري

غـم تـنهــايي و مهجـوري و حـيرانـي مـن

گـل و ريـحـان كــدامين چـمنت بــنمودنـد؟

كـه شكستي قـفـس؛ اي مرغ گلستـاني مـن

مــن كـه قــدر گـهر پــاك تــو مـيدانستم

ز چـه مـفقود شـدي؛ اي گـُهر كــاني مـن

مـن كـه آب تـو ز سـر چـشـمه دل مـيـدادم

آب و رنگت چــه شد؛ اي لاله نعماني مـن؟

من يكي مرغ غزل خوان تو بودم؛ چــه فِتـاد

كه دگـر گـوش نـدادي  به  نواخـواني مـن؟

گـنج خود خـوانديم و رفـتي و بگذاشــتيم

اي عـجب بعد تـو بــا كيست نگهبـاني مـن؟

پروين اعتصامي

براهي در؛ سليمان ديد موري

كه بــا پاي ملخ ميكرد زوري

بزحمت؛ خويش را هــر سو كشيدي

وزان بار گران؛ هــر دم خميدي

ز هــر گردي؛ برون افتادي از راه

ز هــر بادي؛ پريدي چــون پر كاه

چنان در كار خود؛ يكرنگ و يكدل

كه كارآگاه؛ اندر كار مشكل

چنان بگرفته راه سعي در پيش

كه فارغ گشته از هــر كس؛ جز از خويش

نه‌اش پرواي از پاي اوفتادن

نه‌اش سوداي كار از دست دادن

بتندي گــفــت كاي مسكين نادان

چرائي فارغ از ملك سليمان

مرا در بارگاه عدل؛ خوانهاست

بهر خوان سعادت؛ ميهمانهاست

بيا زين ره؛ بقصر پادشاهي

بخور در سفرهٔ ما؛ هــر چــه خواهي

به خار جهل؛ پاي خويش مخراش

براه نيكبختان؛ آشنا باش

ز ما؛ هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما؛ هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا بــايــد چنين خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اينجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائي گذارند

مكش بيهوده ايــن بار گران را

ميازار از بــراي جسم؛ جان را

بگفت از سور؛ كمتر گوي بــا مور

كه موران را؛ قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائيكه جاي چاره‌سازيست

كه ما را از سليمان؛ بي نيازيست

نيفتد بــا كسي ما را سر و كار

كه خود؛ هم توشه داريم و هم انبار

بجاي گرم خود؛ هستيم ايمن

ز سرماي دي و تاراج بهمن

چو ما؛ خود خادم خويشيم و مخدوم

بحكم كس نميگرديم محكوم

مرا اميد راحتهاست زين رنج

من ايــن پاي ملخ ندهم بصد گنج

مرا يك دانهٔ پوسيده خوشتر

ز ديهيم و خراج هفت كشور

گرت همواره بــايــد كامكاري

ز مور آموز رسم بردباري

مرو راهي كــه پايت را ببندند

مكن كاري كــه هشياران بخندند

گه تدبير؛ عاقل باش و بينا

راه امروز را مسپار فردا

بكوش اندر بهار زندگاني

كه شــد پيرايهٔ پيري؛ جواني

حساب خود؛ نه كم گير و نه افزون

منه پاي از گليم خويش بيرون

اگر زين شهد؛ كوته‌داري انگشت

نكوبد هيچ دستي بر سرت مشت

چه در كار و چــه در كار آزمودن

نبايد جز بخود؛ محتاج بودن

هر آن موري كــه زير پاي زوريست

سليمانيست؛ كاندر شكل موريست

پروين اعتصامي

شنيدستم كــه وقت برگريزان

شد از باد خزان؛ برگي گريزان

ميان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدير؛ پنهان چــون توان داشت

بخود گفتا كازين شاخ تنومند

قضايم هيچگه نتواند افكند

سموم فتنه كــرد آهنگ تاراج

ز تنها سر؛ ز سرها دور شــد تاج

قباي سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فرياد

ز بن بركند گردون بس درختان

سيه گشت اختر بس نيكبختان

به يغما رفت گيتي را جواني

كرا بود ايــن سعادت جاوداني

ز نرگس دل؛ ز نسرين سر شكستند

ز قمري پا؛ ز بلبل پر شكستند

برفت از روي رونق بوستان را

چه دولت بي گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگري برخاست دودي

نه تاري ماند زان ديبا؛ نه پودي

بخود هــر شاخه‌اي لرزيد ناگاه

فتاد آن برگ مسكين بر سر راه

از آن افتادن بيگه؛ برآشفت

نهان بــا شاخك پژمان چنين گفت

كه پروردي مرا روزي در آغوش

بروز سختيم كردي فراموش

نشاندي شاد چــون طفلان بمهدم

زماني شيردادي؛ گاه شهدم

بخاك افتادنم روزي چرا بود

نه آخر دايه‌ام باد صبا بود

هنوز از شكر نيكيهات شادم

چرا بي موجبي دادي بــه بادم

هنرهاي تو نيرومنديم داد

ره و رسم خوشت؛ خورسنديم داد

گمان ميكردم اي يار دلاراي

كه از سعي تو باشم پاي بر جاي

چرا پژمرده گشت ايــن چهر شاداب

چه شــد كز من گرفتي رونق و آب

بياد رنج روز تنگدستي

خوشست از زيردستان سرپرستي

نمودي همسر خوبان بــا غم

ز طيب گل؛ بياكندي دماغم

كنون بگسستيم پيوند ياري

ز خورشيد و ز باران بهاري

دمي كاز باد فروردين شكفتم

بدامان تو روزي چند خفتم

نسيمي دلكشم آهسته بنشاند

مرا بر تن؛ حرير سبز پوشاند

من آنگه خرم و فيروز بودم

نخستين مژدهٔ نوروز بودم

نويدي داد هــر مرغي ز كارم

گهرها كــرد هــر ابري نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامي

چه حاصل؛ زيستم صبحي و شامي

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهين قضا را تيز شــد چنگ

نه از صلحت رسد سودي نه از چنگ

چو ماند شبرو ايام بيدار

نه مست اندر امان باشد؛ نه هشيار

جهان را هــر دم آئيني و رائي است

چمن را هم سموم و هم صبائي است

ترا از شاخكي كوته فكندند

وليك از بس درختان ريشه كندند

تو از تير سپهر ار باختي رنگ

مرا نــيــز افكند دست جهان سنگ

نخواهد ماند كس دائم بيك حال

گل پارين نخواهد رست امسال

ندارد عهد گيتي استواري

چه خواهي كــرد غير از سازگاري

ستمكاري؛ نخست آئين گرگست

چه داند بره كوچك يــا بزرگست

تو همچون نقطه؛ درماني درين كار

كه چــون ميگردد ايــن فيروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبيخون

مرا نــيــز از دل و دامن چكد خون

جهاني سوخت ز اسيب تگرگي

چه غم كاز شاخكي افتاد برگي

چو تيغ مهرگاني بر ستيزد

ز شاخ و برگ؛ خون ناب ريزد

بساط باغ را بي گل صفا نيست

تو برگي؛ برگ را چندان بها نيست

چو گل يكهفته ماند و لاله يكروز

نزيبد چــون توئي را ناله و سوز

چو آن گنجينه گلشن را شــد از دست

چه غم گر برگ خشكي نـيـسـت يــا هست

مرا از خويشتن برتر مپندار

تو بشكستي؛ مرا بشكست بازار

كجا گردن فرازد شاخساري

كه بر سر نيستش برگي و باري

نماند بر بلندي هيچ خودخواه

درافتد چــون تو روزي بر گذرگاه

پروين اعتصامي

به ماه دي؛ گلستان گــفــت بــا برف

كه ما را چند حيران ميگذاري

بسي باريده‌اي بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زين پــس نباري

بسي گلبن؛ كفن پوشيد از تو

بسي كردي بخوبان سوگواري

شكستي هــر چــه را؛ ديگر نپيوست

زدي هــر زخم؛ گشت آن زخم كاري

هزاران غنچه نشكفته بردي

نويد برگ سبزي هم نياري

چو گستردي بساط دشمني را

هزاران دوست را كردي فراري

بگفت اي دوست؛ مهر از كينه بشناس

ز ما نايد بجز تيمارخواري

هزاران راز بود اندر دل خاك

چه كردستيم ما جز رازداري

بهر بي توشه ساز و برگ دادم

نكردم هيچگه ناسازگاري

بهار از دكهٔ من حله گيرد

شكوفه باشد از من يادگاري

من آموزم درختان كهن را

گهي سرسبزي و گه ميوه‌داري

مرا هــر سال؛ گردون ميفرستد

به گلزار از پي آموزگاري

چمن يكسر نگارستان شــد از من

چرا نقش بد از من مينگاري

به گل گفتم رموز دلفريبي

به بلبل؛ داستان دوستاري

ز من؛ گلهاي نوروزي شب و روز

فرا گيرند درس كامكاري

چو من گنجور باغ و بوستانم

درين گنجينه داري هــر چــه داري

مرا بــا خود وديعتهاست پنهان

ز دوران بدين بي اعتباري

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدين بي پائي و ناپايداري

دل و دامن نيالودم بــه پستي

بري بودم ز ننگ بد شعاري

سپيدم زان سبب كردن در بر

كه باشد جامهٔ پرهيزكاري

قضا بس كار بشمرد و بمن داد

هزاران كار كردم گر شماري

براي خواب سرو و لاله و گل

چه شبها كرده‌ام شب زنده‌داري

به خيري گفتم اندر وقت سرما

كه ميل خواب داري؟ گــفــت آري

به بلبل گفتم اندر لانه بنشين

كه ايمن باشي از باز شكاري

چو نسرين اوفتاد از پاي؛ گفتم

كه بــايــد صبر كــرد و بردباري

شكستم لاله را ساغر؛ كــه ديگر

ننوشد مي بوقت هوشياري

فشردم نرگس مخمور را گوش

كه تــا بيرون كــنــد از سر خماري

چو سوسن خسته شــد گفتم چــه خواهي

بگفت ار راست بــايــد گفت؛ ياري

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائي رسد زين ناگواري

بهار از سردي من يافت گرمي

منش دادم كلاه شهرياري

نه گندم داشت برزيگر؛ نه خرمن

نميكرديم گر ما پرده‌داري

اگر يكسال گردد خشك‌سالي

زبوني باشد و بد روزگاري

از ايــن پس؛ باغبان آيد بــه گلشن

مرا بگذشت وقت آبياري

روان آيد بــه جسم؛ ايــن مردگانرا

ز باران و ز باد نو بهاري

درختان؛ برگ و گل آرند يكسر

بدل بر فربهي گردد نزاري

بچهر سرخ گل؛ روشن كني چشم

نه بيهوده اســت ايــن چشم انتظاري

نثارم گل؛ ره آوردم بهار است

ره‌آورد مرا هرگز نياري

عروس هستي از من يافت زيور

تو اكنون از منش كن خواستگاري

خبر ده بر خداوندان نعمت

كه ما كرديم ايــن خدمتگذاري

پروين اعتصامي

اي خوش از تن كوچ كردن؛ خانه در جان داشتن

روي مانند پري از خلق پنهان داشتن

همچو عيسي بي پر و بي بال بر گردون شدن

همچو ابراهيم در آتش گلستان داشتن

كشتي صبر اندرين دريا افكندن چو نوح

ديده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم تركتازان و كمانداران عشق

سينه‌اي آماده بهر تيرباران داشتن

روشني دادن دل تاريك را بــا نور علم

در دل شب؛ پرتو خورشيد رخشان داشتن

همچو پاكان؛ گنج در كنج قناعت يافتن

مور قانع بودن و ملك سليمان داشتن

پروين اعتصامي


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۸:۳۶:۴۴ توسط:myblog موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :