وبلاگ من وبلاگ من .

وبلاگ من

آشنايي با حسين پناهي

حسين پناهي

حسين پناهي

 

وصيت نامه زيباي حسين پناهي

قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تــا پنجاه سانت بــه خدا نزديكتر باشم.

بعد از مرگم؛ انگشتهاي مرا بــه رايگان در اختيار اداره انگشتنگاري قرار دهيد.

به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند؛ من بــه آن مشكوكم!

ورثه حق دارند بــا طلبكاران من كتك كاري كنند.

عبور هرگونه كابل برق؛ تلفن؛ لوله آب يــا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تــا هنگام دلتنگي؛ گورستان را تماشا كنم.

كارت شناسايي مرا لاي كفنم بگذاريد؛ شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد بــه تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند!

روي تابوت و كفن من بنويسيد: ايــن عاقبت كسي اســت كــه زگهواره تــا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!

كساني كــه زير تابوت مرا ميگيرند؛ بــايــد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا بــه طلبكاران ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را بــه يك آدم مستحق بدهيد؛ ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشكآور پخش كنيد تــا هــمــه بــه گريه بيفتند.
از اينكه نميتوانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم.

 

زندگي نامه حسين پناهي

 

زندگي نامه حسين پناهي

 

حسين پناهي دژكوه در ۶ شهريور ۱۳۳۵ (يا بــه روايتي ۱۳۳۹) در روستاي دژكوه از توابع شهر سوق (شهرستان كهگيلويه) در استان كهكيلويه و بويراحمد متولد شد. پــس از اتمام تحصيل در بهبهان بــه توصيه و خواست پدر بــراي تحصيل بــه مدرسه ي آيت الله گلپايگاني رفته بود…

و بعد از پايان تحصيلات بــراي ارشاد و راهنمايي مردم بــه محل زندگي اش بازگشت. چند ماهي در كسوت روحانيت بــه مردم خدمت مي كرد. تــا اينكه زني بــراي پرسش مساله اي كــه برايش پيش آمده بود پيش حسين مي رود.از حسين مي پرسد كــه فضله ي موشي داخل روغن محلي كــه حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است؛ آيا روغن نجس است؟ حسين بــا وجود اينكه مي دانست روغن نجس است؛ ولــي اينرا هم مي دانست كــه حاصل چند ماه تلاش ايــن زن روستايي؛ خرج سه چهار ماه خانواده اش را بــايــد تامين كند؛ بــه زن گــفــت نه همان فضله و مقداري از اطراف آنرا در بياورد و بريزد دور؛روغن ديگر مشكلي ندارد.بعد از ايــن اتفاق بود كــه حسين علي رغم فشارهاي اطرافيان؛ نتوانست تحمل كــنــد كــه در كسوت روحانيت باقي بماند. ايــن اقدام حسين بــه طرد وي از خانواده نــيــز منجر شد. حسين بــه تهران آمد و در مدرسه ي هنري آناهيتا چهار سال درس خواند و دوره بازيگري و نمايشنامه نويسي را گذراند.
پناهي بازيگري را نخست از مجموعه تلويزيوني محله بهداشت آغاز كرد. ســپــس چند نمايش تلويزيوني بــا استفاده از نمايشنامه هاي خودش ساخت كــه مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمايش دو مرغابي درمه از تلويزيون كــه علاوه بر نوشتن و كارگرداني خودش نــيــز در آن بازي مي كرد؛ خوش درخشيد و بــا پخش نمايش هاي تلويزيوني ديگرش؛ طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايش هاي دو مرغابي درمه و يك گل و بهار كــه پناهي آنها را نوشته و كارگرداني كرده بود؛ بنا بــه درخواست مردم بــه دفعات از تلويزيون پخش شد. در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يكي از پركارترين و خلاق ترين نويسندگان و كارگردانان تلويزيون بود.
به دليل فيزيك كودكانه و شكننده؛ نحوه خاص سخن گفتن؛ سادگي و خلوصي كــه از رفتارش مي باريد و طنز تلخش بازيگر نقش هاي خاصي بود. امــا حسين پناهي بيشتر شاعربود. و ايــن شاعرانگي در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستين مجموعه شعر او بــا نام من و نازي در ۱۳۷۶ منتشرشد؛اين مجموعه ي شعر تــا كنون بيش از شانزده بار تجديد چاپ شــد و بــه شش زبان زنده ي دنيا ترجمه شده است.
وي در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگي بر اثر ايست قلبي درگذشت

كتابهاي وي :

من و نازي
ستاره
چيزي شبيه زندگي
دو مرغابي درمه
گلدان و آفتاب
پيامبر بي كتاب
دل شير

 

اشعار حسين پناهي

 

اشعار حسين پناهي

 

سلام ! اي ماه كج تاب !

تابان؛

بر ويرانه هاي سفيد و سياه زندگي ام !

گل نرگس !

آيا هرگز

كوكويي شام يازده سر عائله خواهد شد؟

چه فكر شترانه ي ابلهانه اي !

من هيچ ندارم؛ آقا !

هيچ…

جز چند دانه سيگار؛

همين صفحه و

اين قلم دشتي افكار ابلهان…

تكيه بده !

به شانه هايم تكيه بده و گريه كن !

من نــيــز ايــن چنين خواهم كرد…

حسين پناهي

و من چقدر دلم مي خواهد

همه داستانهاي پروانه ها را بدانند كه
بي نهايت بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند

پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند بــه گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا بــه صحرا
و بهار بــه بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شــود نوشت
در گذر ايــن لحظات پرشتاب شبانه
كه بــه غفلت آن سوال بي جواب گذشت

ديگر حــتـي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و بــه آوازي گوش ميدادم

كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم

حسين پناهي

شب در چشمان من است؛

به سياهي چشم‌هايم نگاه كن!

روز در چشمان من است؛

به سفيدي چشم‌هايم نگاه كن!

شب و روز در چشمان من است؛

به چشم‌هايم نگاه كن!

پلك اگــر فرو بندم

جهان در ظلمت فرو خواهد رفت!

حسين پناهي

حسين پناهي :

چه مهمانان بي دردسري هستند مردگان

نه بــه دستي ظرفي را چرك مي كنند

نه بــه حرفي دلي را آلوده

تنها بــه شمعي قانعند

و اندكي سكوت…

ميزي بــراي كار

كاري بــراي تخت

تختي بــراي خواب

خوابي بــراي جان

جاني بــراي مرگ

مرگي بــراي ياد

يادي بــراي سنگ

اين بود زندگي!؟

پزشكان اصطلاحاتي دارند
كه ما نمي فهميم
ما دردهاي داريم كــه آنها نمي فهمند
نفهمي بد دردي است
خوش بــه حال دامپزشكان!

از حسين پناهي

حسين پناهي :

پشت چراغ قرمز

پسركي بــا چشمان معصوم  و دستاني كوچك گــفــت :

چسب زخم نمي خواهيد ؟

پنچ تا  ؛ صد تومن  ؛

آهي كشيدم و بــا خود گفتم :

تمام چسب زخم هايت  را هم كــه بخرم ؛

نه زخم هاي من خوب مي شــود نه زخم هاي تو …

اعتراف
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم

ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم

ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!

من مي ترسم ؛ پــس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم

ولي از روزگار مي ترسم!

از زنده ياد حسين پناهي


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۲۶ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۴:۵۰:۲۶ توسط:myblog موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :