وبلاگ من وبلاگ من .

وبلاگ من

داستان كوتاه عاشقانه

داستان كوتاه

داستان كوتاه

 

عيادت مرد ناشنوا از همسايه

ناشنوايي خواست بــه احوالپرسي بيماري برود. بــا خودش حساب و كتاب كــرد كــه نبايد بــه ديگران درباره ناشنوايي اش چيزي بگويد و بــراي آن كــه بيمار هم نفهمد او صدايي را نمي شنود بــايــد از پيش پرسش هاي خود را طراحي كــنــد و جواب هاي بيمار را حدس بزند.

پس در ذهنش گفتگويي بين خودش و بيمار را طراحي كــرد ... بــا خودش گــفــت « من از او مي پرسم حالت چــه طور اســت و او هم خدا را شكر مي كــنــد و مي گويد بهتر اســت ... من هم شكر خدا مي كنم و مي پرسم بــراي بهتر شدن چــه خورده اي .

او لابد غذا يــا دارويي را نام مي برد. آنوقت من مي گويم نوش جانت باشد پزشكت كيست و او هم باز نام حكيمي را مي آورد و من مي گويم قدمش مبارك اســت و هــمــه بيماران را شفا مي دهد و ما هم او را بــه عــنــوان طبيبي حاذق مي شناسيم.

مرد ناشنوا بــا همين حساب و كتاب ها سراغ همسايه اش رفت و همين كــه رسيد پرسيد حالت چــه طور اســت ؟ امــا همسايه بر خلاف تصور او گــفــت دارم از درد مي ميرم. ناشنوا خدا را شكر كرد. ناشنوا پرسيد چــه مي خوري ؟ بيمار پاسخ داد زهر ! زهر كشنده !

ناشنوا گــفــت نوش جانت باشد. راستي طبيبت كيست؟ بيمار گــفــت عزرائيل ! ناشنوا گــفــت طبيبي بسيار حاذق اســت و قدمش مبارك. و سرانجام از عيادت دل كــنــد و برخاست كــه برود امــا بيمار بد حال شده بود و فرياد مي زد كــه ايــن مرد دشمن من اســت كــه البته طبيعتا همسايه نشنيد و از ذوقش بــراي آن عيادت بي نظير كم نشد.
هدف مولانا از روايت ايــن داستان

مولانا در ايــن حكايت مي گويد بسياري از مردم در ارتباط بــا خداوند و يكديگر ؛ بــه شيوه اي رفتار مي كـنـنـد كــه گرچه بــه خيال خودشان پسنديده اســت و باعث تحكم رابطه مي شــود امــا تاثير كاملاً برعكس دارد.

مردي كــه در اتاقش را قفل مي زد

مي گويند كــه اياز غلام سلطان محمد غزنوي ؛ در آغاز چوپان بود و بــا گذشت زمان ؛ در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقي داشت كــه هــر روز صبح بــه آن سر مي زد و وقت خروج بر در اتاق قفلي محكم مي زد تــا ايــن كــه درباري ها گمان كــردنــد اياز گنجي در اتاق پنهان كرده اســت و موضوع را از سر حسادت بــه گوش شاه رساندند .

پادشاه دستور داد وقتي غلام در اتاقش نـيـسـت در را باز كـنـنـد و گنج نهان را بــه محضر شاه بياورند. بــه ايــن ترتيب 30 نفر از بدخواهان بــه اتاق اياز ريختند و قفل را شكستند و هرچه گشتند چيزي نيافتند جز يك چارق كهنه و يك دست لباس مندرس كــه بــه ديوار آويخته شده بود.

به ايــن ترتيب دست خالي پيش شاه برگشتند و آنوقت سلطان بــه خنده افتاد كــه « اياز مردي درستكار اســت ... آن لباس هاي مندرس مربوط بــه دوره چوپاني اوست و آنها در اتاقش آويخته اســت تــا روزگار فقر و سختي اش را بــه ياد داشته باشد و بــه رفاه امروزش غره نشود.
هدف مولانا از روايت ايــن داستان

هدف مولانا از داستان اياز؛ ايــن اســت كــه مخاطب هايش در هــر جايگاهي كــه هستند هميشه پوستين كهنه روزگار سختي را بــراي خودشان نگه دارند تــا قدرت؛ آنها را مغرور و غافل نكند.

داستان كوتاه در مورد خدا

سلطان بــه وزير گــفــت ۳ سوال ميكنم فردا اگــر جواب دادي هستي وگرنه عزل ميشوي.

سوال اول: خدا چــه ميخورد؟

سوال دوم: خدا چــه مي پوشد؟

سوال سوم: خدا چــه كار ميكند؟

وزير از اينكه جواب سوالها را نميدانست ناراحت بود.

غلامي فهميده وزيرك داشت.

وزير بــه غلام گــفــت سلطان ۳سوال كرده اگــر جواب ندهم بركنار ميشوم.

اينكه :خدا چــه ميخورد؟ چــه مي پوشد؟ چــه كار ميكند؟

غلام گفت؛ هرسه را ميدانم امــا دو جواب را الان ميگويم وسومي را فردا…!

اما خدا چــه ميخورد؟ خداغم بنده هايش راميخورد.

اينكه چــه ميپوشد؟ خدا عيبهاي بنده هاي خود را مي پوشد.

اما پاسخ سوم را اجازه بدهيد فردا بگويم.

فردا وزير و غلام نزد سلطان رفتند.

وزير بــه دو سوال جواب داد ؛ سلطان گــفــت درست اســت ولــي بگو جوابها را خودت گفتي يــا از كسي پرسيدي؟

وزيرگفت ايــن غلام من انسان فهميده ايست جوابها را او داد.

گفت پــس لباس وزارت را دربياور و بــه ايــن غلام بده؛ غلام هم لباس نوكري را درآورد و بــه وزير داد.

بعد وزير بــه غلام گــفــت جواب سوال سوم چــه شد؟ غلام گفت: آيا هنوز نفهميدي خدا چكار ميكند؟! خدا در يك لحظه غلام را وزير ميكند و وزير را غلام ميكند.

(بار خدايا توئي كــه فرمانفرمائي؛هرآنكس را كــه خواهي فرمانروائي بخشي و از هــر كــه خواهي فرمانروائي را بازستاني)

كمال الملك نقاش چيره دست ايراني (دوران قاجار) بــراي آشنايي بــا شيوه ها و سبكهاي نقاشان فرنگي بــه اروپا سفر كرد. زماني كــه در پاريس بود فقر دامانش را گرفت و حــتـي بــراي سير كردن شكمش هم پولي نداشت.   يك روز وارد رستوراني شــد و سفارش غذا داد در آنجا رسم بود كــه افراد متشخص پــس از صرف غذا پول غذا را روي ميز مي گذاشتند و مي رفتند؛ معمولا هم مبلغي بيشتر؛ چرا كه  ايــن مبلغ اضافي بعنوان انعام بــه گارسون مي رسيد

اما كمال الملك پولي در بساط نداشت بنابراين پــس از صرف غذا از فرصت استفاده كــرد از داخل خورجيني كــه وسايل نقاشي اش در آن بود مدادي برداشت و پــس از تميز كردن كف بشقاب عكس يك اسكناس را روي آن كشيد؛ بشقاب را روي ميز گذاشت و از رستوران بيرون آمد. گارسون كــه اسكناس را داخل بشقاب ديد دست برد كــه آن را بردارد ولــي متوجه شــد كــه پولي در كار نـيـسـت و تنها يك نقاشي ست بلافاصله بــا عصبانيت دنبال كمال الملك دويد يقه او را گرفت و شروع بــه داد و فرياد كــرد صاحب رستوران جلو آمد و جريان را پرسيد.

گارسون بشقاب را بــه او نشان داد و گــفــت ايــن مرد يك دزد و شيادست بجاي پول عكس اش را داخل بشقاب كشيده صاحب رستوران كــه مردي هنر شناس بود دست در جيب برد و مبلغي پول بــه كمال الملك داد.   بعد بــه گارسون گــفــت رهايش كن برود ايــن بشقاب خيلي بيشتر از يك پرس غذا ارزش دارد. امروز ايــن بشقاب در موزه ي لوور پاريس بعنوان بخشي از تاريخ هنري ايــن شهر نگهداري مي شود.

دو شاهزاده در مصر بودند ؛ يكي علم اندوخت و ديگري مال اندوخت ... عاقبته الامر آن يكي علّامه عصر گشت و ايــن يكي سلطان مصر شــد .

پس آن توانگر بــا چشم حقارت در فقيه نظر كــرد و گــفــت : من بــه سلطنت رسيدم و تو همچنان در مسكِنت بماندي .

گفت : اي برادر ؛ شكر نعمت حضرت باري تعالي بر من واجب اســت كــه ميراث پيغمبران يافتم و تو ميراث فرعون و هامون .

كه در حديث نبوي (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبياء

من آن مورم كــه در پايَم بمالند                      نه زنبورم كــه از دستم بنالند

كجا خود شكر ايــن نعمت گزارم                       كــه زور مردم آزاري ندارم ؟

 

داستان كوتاه عاشقانه

 

داستان كوتاه عاشقانه

 

از قضا پسري بــه دختر مغازه سي دي فروشي علاقه پيدا كرده بود امــا در رابطه بــا داستان كوتاه عاشقانه اش چيزي بــه او نگفته بود. هــر روز بــه اون مغازه مي رفت و يك سي دي مي خريد فــقــط بخاطر صحبت كردن و ديدن اون دختر… از بد روزگار بعد از يك ماه پسرك ايــن دنيا را وداع گــفــت … وقتي دخترك ديد خبري از پسر نـيـسـت بــه در خونه پسر رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرك ماجراي مرگ پسر ا تعريف كــرد و اون رو بــه اتاق پسرش برد… دخترك ديد كــه تمامي سي دي ها هنوز باز نشده اند… دخترك بــا ديدن ايــن صحنه شوكه شــد و گريه كــرد و سخت گريه كــرد … ميدوني چرا گريه مي كرد؟ چــون تو تمام ايــن مدت نامه هاي عاشقانه اش بــه پسرك رو توي جعبه سي دي ها مي گذاشت و بــه پسرك ميداد …

از بد روزگار دختركي نابينا عاشق پسري مي شــود كــه او هم دخترك را بــا وجود معلوليتش دوست مي دارد. دخترك هميشه بــه پسر مي گــفــت اگه من بينا بودم مي فهميدي كــه چقدر تو را دوست دارم؛ اتفاقا فردي پيدا مي شــود و دو چشم خود را بــه دخترك نابينا هديه مي كند. بعد از بينا شدن دخترك مي بيند كــه پسر هم نابيناست و او را ترك مي كند؛ پسرك داستان عاشقانه ما در پاسخ بــه ايــن حركت دختر بــه او مي گويد برو امــا مراقب چشم هايم باش!!!

وقتي سر كلاس بودم هــمــه حواسم بــه دختري بود كــه كنارم نشسته بود و هميشه من رو “داداشي” صدا مي كرد. خيره بــه او آرزو مي كردم كــه عشقش متعلق بــه من باشه ولــي اون اصلا بــه ايــن موضوع توجه نمي كرد.
خيلي دوست دارم بهش بگم كــه نميخوام فــقــط “داداشي” باشم؛ من عاشقش هستم ولــي اونقدر خجالتي هستم كــه نمي تونم بهش بگم …. دليلش رو هم نمي دونم.
تلفنم زنگ زد؛ ايــن بار خودش بود؛ گريه مي كرد؛ دوستش قلبش رو شكسته بود؛ از من خواست كــه پيشش باشم؛ نميخواست تنها باشه؛ من هم رفتم پيشش و چند ساعتي بــا هم بوديم. وقتي كنارش بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود؛ از عمق جانم آرزو مي كردم كــه عشقش متعلق بــه من باشه. بعد از چند ساعت ديدن فيلم و خوردن چيپسو پفك ؛ خواست بره؛ بــه من نگاه كــرد و گــفــت :”ممنونم ” .
يك روز از ايــن داستان هاي كوتاه عاشقانه ما گذشت ؛نه فــقــط يك روز يك هفته ؛ يك سال … قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پايان تحصيل فرا رسيد ؛ من بــه اون نگاه مي كردم كــه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تــا مدركش رو بگيره. از عمق جانم مي خواستم كــه عشقش متعلق بــه من باشه. امــا اون اصلا بــه من توجهي نمي كــرد ؛ و من ايــن رو مي دونستم ؛ قبل از ايــن كــه خونه بره اومد سمت من؛ بــا همون لباس و كلاه جشن ؛ بــا وقار خاص و آهسته گــفــت تو بهترين داداشي دنيا هستي ؛ ممنونم.
خيلي دوست دارم بهش بگم كــه نميخوام فــقــط “داداشي” باشم؛ من عاشقش هستم ولــي اونقدر خجالتي هستم كــه نمي تونم بهش بگم …. دليلش رو هم نمي دونم.
نشستم روي صندلي؛ آره صندلي ساقدوش ؛ اون دختر حالا داره ازدواج مي كنه ؛ من ديدم كــه “بله” رو گــفــت و وارد زندگي جديد بــا كسي ديگه شد. بــا مرد ديگه اي ازدواج كرد. من مي خواستم كــه عشقش متعلق بــه من باشه. امــا اون ايــن طوري فكر نمي كــرد و من ايــن رو مي دونستم ؛ امــا قبل از اينكه بره رو بــه من كــرد و گــفــت ” تو اومدي ؟ متشكرم”
سال هاي دور و درازي گذشت ... بــه تابوتي نگاه ميكنم كــه دختري كــه من رو داداشي خودش مي دونست توي اون آروم گرفته ؛ فــقــط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند؛ يه نفر داره دفتر خاطراتش رو مي خونه؛ نوشته بود :
” تمام توجهم بــه اون بود. آرزو مي كنم كــه عشقش بــراي من باشه. امــا اون اصلا توجهي بــه ايــن موضوع نداره و من ايــن رو مي دونم. خيلي دوست دارم بهش بگم كــه نميخوام فــقــط “داداشي” باشم؛ من عاشقش هستم ولــي اونقدر خجالتي هستم كــه نمي تونم بهش بگم …. دليلش رو هم نمي دونم. … هميشه آرزو داشتم كــه بــه من بگه دوستم داره. ….

داستان هاي كوتاه عاشقانه همواره بــه ما نكاتي را گوش زد مي كـنـنـد كــه نبايد آن را دست كم بگيريم درست مثل همين داستان كوتاه عاشقانه …

فاصله دختر تــا پير مرد يك نفر بود ؛ روي نيمكتي چوبي ؛ روبه روي يك آب نماي سنگي
دخترك كمي آن طرف تر بر روي نيمكت چوبي در كنار پيرمرد نشسته بود و رو بــه آب نماي سنگي گريه مي كــرد .
پيرمرد از دخترك پرسيد :
– ناراحتي؟
– نه
– مطمئني ؟
– نه
– چرا داري گريه مي كني ؟
– دوستام منو دوست ندارن
– چرا دوست ندارن؟
– جون قشنگ نيستم .
– تــا حالا كسي ايــن رو بهت گفته ؟
– چي رو؟
– ايــن كــه تو قشنگ ترين دختري هستي كــه من تــا حالا ديدم .
– راست ميگي ؟
– از ته قلبم آره
دخترك بلند شــد پيرمرد را بوسيد و بــه طرف دوستانش شاد شاد دويد ؛
لحظاتي بعد پير مرد داستان كوتاه عاشقانه ما اشك هايش را پاك كرد؛ كيفش را باز كــرد و عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!

دختر: مي دوني! دلم… بــراي يك پياده روي بــا هم… بــراي رفتن بــه مغازه هاي كتاب فروشي و نگاه كردن كتاب ها… بــراي بوي كاغذ نو… بــراي راه رفتن بــا هم شونه بــه شونه و ديدن نگاه حسرت بار ديگران… آخه هيچ زني نـيـسـت كــه مردي مثل مرد من داشته باشه!
پسر: آره مي دونم… مي دونم… دل من هم تنگت شده… بــراي ديدن آسمون زيباي چشمات… بــراي بستني هاي شاتوتي كــه باهم مي خورديم… بــراي خونه اي كــه توي خيالمون ساخته بوديم ومن مرد اون خونه بودم….!
دختر: يادت هست هميشه مي گفتي بــه من مي گفتي “خاتون”
پسر: آره… واسه ايــن كــه تو منو ياد دخترهاي ابرو كمون دوران قجر مي انداختي!
دختر: ولــي من كــه خيلي بور بودم!
پسر: آره… ولــي فرقي نمي كنه!
دختر: آخ چــه روزهاي خوبي بودن… چقدردلم هواي دستاي مردونه ات رو داره… وقتي توي دستام گره ميشدن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چي شــد چرا هيچي نميگي؟
پسر: …
دختر: منو نگاه كن ببينم! منو نگاه كن…
پسر: …
دختر: الهي من بميرم… چشات چرا گريه دارن… فداي توبشم…
پسر: خدا… نه… (گريه(
دختر: چرا داري گريه ميكني؟
پسر: چرا گريه نكنم… ها؟
دختر: گريه نكن ديگه … من دوست ندارم مردم گريه كنه… جلو ايــن هــمــه آدم… بخند ديگه… زود باش بخند…
پسر: وقتي دستات رو كم دارم چطوري بخندم؟ كي اشكامو پاك كنه …
دختر: بخند اي هــمــه داستان عاشقانه زندگي من … و گرنه من هم گريه خواهم كرد…
پسر: باشه… قبول… تسليم… گريه نمي كنم… ولــي اصلا نمي تونم بخندم
دختر: آفرين! حالا بگو بــراي كادو ولنتاين چي واسم خريدي؟
پسر: آخه توكه ميدوني من از ايــن داستان ها خوشم نمياد… ولــي امسال برات يك هديه خوب آوردم…
دختر: چي…؟ زودباش بگو بهم ديگه… آب از لب و لوچه ام آويزون شده …
پسر: …
دختر: باز كــه ساكت شدي؟
پسر: برات… كادو… (هق هق گريه)… برات يه دسته گل گلايل!… يه شيشه گلاب… و يك بغض ابدي و طولاني آوردم…!
تك عروس گورستان!
خيابون ها پنج شنبه ها ديگه بدون تو هيچ صفايي نداره…!
اينجا كناره خانه ي ابديت مينشينم و فاتحه ميخونم…
نه… اشك و فاتحه
نه… اشك و فاتحه و دلتنگي
امان… خاتون روز هاي خوب من! توخيلي وقته كه…
آرام بخواب بانوي كوچ كرده ي تنهايي من…
ديگر نگران قرص هاي نخورده ام… لباس اتو نكشيده ام…. و صورت پف كرده از داستان كوتاه عاشقانه زندگي مان نباش…!
نگران نگاه هاي خيره مردم بــه اشك هايم هم نباش
بعد از تو مرد نيستم اگــر بخندم…
آرام بخواب خاتون….

 

داستان كوتاه آموزنده

 

داستان كوتاه آموزنده

 

مرد ميلياردر قبل از سخنرانيش خطاب بــه حضار گفت:

از ميون شما خانوم ها و آقايون؛ كسي هست كــه دوست داشته باشه جاي من باشه؛ يه آدم پولدار و موفق؟ هــمــه دست بلند كردند! مرد ميلياردر لبخندي زد و حرفاشو شروع كرد: بــا سه تــا از رفيق هاي دوره تحصيل؛ يه شركت پشتيباني راه انداختيم و افتاديم توي كار. امــا هنوز يه سال نشده؛ طعم ورشكستگي پنجاه ميليوني رو چشيديم!

رفيق اولم از تيم جدا شــد و رفت دنبال درسش! ولــي من بــا اون دو تــا رفيق؛ بــه راهم ادامه دادم. اينبار يه ايده رو بــه مرحله توليد رسونديم؛ امــا بازار تقاضا جواب نداد و ورشكست شديم! ايــن دفعه دويست ميليون! رفيق دوم هم از ما جدا شدو رفت پي كارش!

من موندم و رفيق سوم. بعد از مدتي بــا همين رفيق سوم؛ شركت جديد حمل و نقل راه انداختيم؛ امــا چيزي نگذشت كــه شكست خورديم. ايــن بار حجم ضررهاي ما بــه نيم ميليارد رسيد! رفيق سوم مستاصل شــد و رفت پي شغل كارمنديش! توي ايــن گيرودار؛ بــا همسرم تجارت جديدي رو راه انداختيم و كارمون تــا صادرات كالا هم رشد كرد. اوضاع خوب بود و ما بــه سوددهي رسيديم امــا يهو توي يه تصادف لعنتي؛ همسرمو از دست دادم! هــمــه چي بهم ريخت و تعادل ماليمو از دست دادم! شركت افتاد توي چاله ورشكستگي بــا دو ميليارد بدهي! شكست پشت شكست!

مدتي بعد پسر كوچيكم بخاطر تومور مغزي فوت كرد. چند سال بعد؛ ازدواج دوم داشتم كــه بــه طلاق فوري منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگي؛ بــا پسر بزرگم شركت جديدي زديم بــا محصول جديد. اولش تقاضا خوب بود امــا بــا واردات بي رويه نمونه جنس ما؛ محصولمون افت فروش پيدا كــرد و باز ورشكست شديم. هفت سال حبس رو بخاطر درگيري بــا طلبكارهاي دولتي و خصوصي گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شكست ها باهام بودند و منم هنوز بودم!

به محض رهايي از حبس؛ باز كار جديدي رو استارت زديم و ايــن بار موفق شديم. شركتمون افتاد توي درآمد و وضعمون خوب شد. من بــه سرعت و بــا يه رشد عالي؛ از چاله بدهي ها دراومدم. الان شركت من ده شركت وابسته داره و شده يه هلدينگ بزرگ؛ اونم بــا ده هزار پرسنل.

مرد ميلياردر بعد از رسيدن بــه ايــن قسمت از حرف هاش؛ از حضار پرسيد: همونطور كــه شنيديد؛ من بــراي رسيدن بــه ايــن مرحله از زندگي؛ تاوان دادم. عذاب كشيدم. آيا كسي حاضر هست بازم مسير منو طي كنه؟

هيچ كس دستشو بلند نكرد! مرد ميلياردر خنده بلندي كــرد و ســپــس بــا گفتن يه جمله از پشت تريبون اومد پائين : خيلي هاتون دوست داريد الان جاي من باشيد امــا حاضر بــه طي كردن مسير سختي نيستيد كــه من طي كردم نيستيد’

يه روز گاو پاش ميشكنه ديگه نمي تونه بلند شه ؛ كشاورز دامپزشك مياره .

دامپزشك ميگه : ” اگه تــا 3 روز گاو نتونه رو پاش وايسته گاو رو بكشيد “

گوسفند اينو ميشنوه و ميره پيش گاو ميگه: “بلند شو بلند شو” گاو هيچ حركتي نميكنه…

روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو ميره پيش گاو ميگه: ” بلند شو بلند شو رو پات بايست” باز گاو هــر كاري ميكنه نميتونه وايسته رو پاش

روز سوم دوباره گوسفند ميره ميگه: “سعي كن پاشي وگرنه امروز تموم بشه و نتوني رو پات وايسي دامپزشك گفته بــايــد كشته شي ” گاو بــا هزار زور پا ميشه..

صبح روزبعد كشاورز ميره در طويله و ميبينه گاو رو پاش وايساده از خوشحالي بر ميگرده ميگه: ” گاو رو پاش وايساده ! جشن ميگيريم …گوسفند رو قربوني كنيد… “

نتيجه اخلاقي : خودتونو نخود هــر آشي نكنيد !

يك شركت موفق محصولات زيبايي در يك شهر بزرگ از مردم خواست كــه نامه ي مختصري درباره زيباترين زني كــه مي شناسد همراه بــا عكس آن زن بــراي آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه بــه شركت ارسال شد. نامه اي بخصوصي توجه كاركنان را جلب كرد,و فورا آن را بــه دست رئيس شركت دادند.نامه توسط يك پسر جوان نوشته شده بود كــه شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشيده شده و در محله اي فقير نشين زندگي مي كند.با تصحيح برخي كلماتش خلاصه ي نامه اش بــه شرح زير اســت :

زن زيبايي يك خيابان پايين تر از من زندگي مي كند.من هــر روز او را ملاقات مي كنم.او بــه من ايــن احساس را مي دهد كــه مهم ترين پسر ايــن دنيا هستم.ما بــا هم شطرنج بازي مي كنيم و او بــه مشكلات من توجه دارد.او مرا درك مي كــنــد و وقتي او را ترك مي كنم,او هميشه بــا صداي بلند مي گويد كــه بــه وجود من افتخار مي كند.آن پسر نامه اش را بــا ايــن مطلب خاتمه مي داد:”اين عكس نشان مي دهد كــه او زيباترين زن دنياست.اميدوارم همسري بــه ايــن زيبايي داشته باشم.”

رئيس شركت در حالي كــه تحت تاثير ايــن نامه قرار گرفته بود,خواست كــه عكس ايــن زن را ببيند.منشي او عكس زني متبسم و بدون دندان را بــه دست او داد كــه سني از او گذشته و در يك صندلي چرخدار نشسته بود.موهاي خاكستريش را دم اسبي كرده بود و چين و چروك صورتش در خطوط چين و چروك چشم هايش محو شده بود.

رئيس شركت بــا تبسم گفت:”ما نمي توانيم از ايــن خانم بــراي تبليغ استفاده كنيم.او بــه دنيا نشان مي دهد كــه محصولات ما لزوما ارتباطي بــا زيبايي ندارد.”

روزي پيش گوي پادشاهي بــه او گــفــت كــه در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي بــراي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.  پادشاه از شنيدن ايــن پيش گويي خوشحال شد. چرا كــه مي توانست پيش از وقوع حادثه كاري بكند. پادشاه بــه سرعت بــه بهترين معماران كشورش دستور داد هــر چــه زودتر محكم ترين قلعه را برايش بسازند.

معماران بي درنگ بي آن كــه هيچ سهل انگاري و معطلي نشان بدهند؛ دست بــه كار شدند. آنها از مكان هاي مختلف سنگ هاي محكم و بزرگ را بــه آنجا منتقل كــردنــد و روز و شب بــه ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يك روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضي شــد و بــا خوش قولي و شرافتمندانه بــه هــمــه معماران جايزه داد. ســپــس ورزيده ترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.

پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه بــه گفته پيش گو؛ وارد اتاق سري شــد كــه از هــمــه جا مخفي تر و ايمن تر بود. امــا پيش از آن كــه كمي احساس راحتي كند؛ متوجه شــد كــه حــتـي در ايــن اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده مي شود. او فورا بــه زير دستان خود دستور داد كــه هــر چــه زودتر هــمــه شكاف هاي ايــن اتاق سري را هم پر كـنـنـد تــا از ورود حادثه و بلا از ايــن راه ها هم جلوگيري شود. سرانجام پادشاه احساس كــرد آسوده خاطر شده است. چرا كــه گمان كــرد خود را كاملا از جهان خارج؛ حــتـي از نور و هوايش؛ جدا كرده است.

معلوم اســت كــه پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شــد و مرد. پيش گويي منجم پادشاه بــه حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيش گو رقم خورده بود!
نتيجه گيري

معني ايــن داستان را مي توان بــه قلب انسان ها از جمله خود ما تشبيه كرد. در دل ما هم قلعه بسيار محكمي وجود دارد. ايــن قلعه بــا مواد مختلفي محكم تر از سنگ ساخته شده است. ايــن مواد چيزي بــه جز خشم و نفرت؛ گله و شكايت؛ خوار شمردن و غرور و كبر؛ شتاب؛ تعصب و بدبيني و … نيستند. بــا ايــن مواد واقعا هم مي توان قلعه دل را محكم و محكم و باز هم محكم تر كــرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت. همان طور كــه ايــن پادشاه عمل كرد. قلعه قلب ما هــر چــه محكم تر و كم منفذتر باشد؛ احساس خفگي ما هم شديدتر خواهد بود.

در افسانه ها آمده روزي كــه خداوند جهان را آفريد

فرشتگان مغرب را بــه بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تــا بــراي پنهان كردن راز زندگي پيشنهاد بدهند

يكي از فرشتگان بــه پروردگار گفت: آن را در زمين مدفون كن ؛ فرشته ديگري گــفــت آن را در زير درياها قرار بده ؛ سومي گــفــت راز زندگي را در كوهها قرار بده ولــي خداوند فرمود ….

اگر من بخواهم بــه گفته هاي شما عمل كنم فــقــط تعداد كمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي كــه من مي خواهم راز زندگي در دستر س هــمــه بندگانم باشد

در ايــن هنگام يكي از فرشتگان گــفــت فهميدم كجا اي خداي مهربان راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده

زيرا هيچكس بــه ايــن فكر نمي افتد كــه بــراي پيدا كردن آن بــايــد بــه قلب و درون خودش نگاه كــنــد و خداوند ايــن فكر را پسنديد


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۹ شهريور ۱۳۹۶ساعت: ۰۶:۱۰:۲۵ توسط:myblog موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :